با يکي از کينه وران در طواف | | بود يدالله بوغا در مصاف |
گبر ستيزنده نيامد به زير | | حمله بسي کرد سوار دلير |
شد ز دو سوالت پيکار خرد | | تا به چنان کش مکش از دستبرد |
گرم ز توسن به زمين آمدند | | هر دو دلاور چون به کين آمدند |
پاي فشردند به زور آوري | | دست به هم بر زده زان داوري |
کاختر دشمن بزمين برد مهد | | حيدر کرار بسي کرد جهد |
دور کند بار سر از گردنش | | چون گه آن شد که به خون کردنش |
آب دهن بر رخ شير خداي | | زد به دليري سگ زور آزماي |
کرد ز ته صيد مخالف رها | | سخت به پيچيد به خشم اژدها |
کان زده با دگر زد به خاک | | بس که در آويخت درو خشمناک |
سر زده در پيش پيمبر شتافت | | زد سرش از خنجر و سينه شکافت |
به رزمي آورد به صد حيله پشت | | گفت رسولش که چو خصم درشت |
بار دگر دست به خون داشتي | | چيست که بگرفتي و بگذاشتي |
کايزدم آورد به مغز اين هراس | | گفت نيوشندهي ايزد شناس |
آب دهن زد به رخ من ز جوش | | من چو شدم چيره بر آن سخت کوش |
در دهن نفس نهادم لگام | | در غضب آورد مرا نفس خام |
بهر خودست اين نه ز بهر خداي | | کانچه غزا زين غضب آرام بجاي |
پس ادب از بهر خدا کردمش | | گشت ضروري که رها کردمش |
اين کند و شرط غزا اين بود | | آنکه جهادش ز پي دين بود |
ديد بسي خسرو اگر اين نکرد | | مرد غزا جز ز پي دين نکرد |