سبزه صحرا به دمش زنده گشت | | صبح دمي رفت مسيحا به دشت |
کرد به دشنام زبان را در آن | | بي خردي در رخ آن گنج زار |
زين طرفش بود به رحمت جواب | | هر چه که گفت او سخن ناصواب |
وين به لطافت همه تحسين نمود | | او به خصومت همه نفرين فزود |
بود ز عيسي نفس جان فزاي | | گر چه زد او خنجر پهلو گزاي |
پيش زبون گير زبونيت چيست | | گفت رفيقي که نگونيت چيست |
تو سخن از لطف کني چون بود | | زو چو به رويت ستم افزون بود |
کاي ز دمم جان تو بي آگهي | | گفت مسيح از دم روح اللهي |
آن بدر آرد که به دکان اوست | | هر کس از آن سکه که در کان اوست |
وانکه نباتست به دل کي دهد | | او خم سرکه است کجا ميدهد |
او شود از من ادب آموخته | | من نشوم چون ز وي افروخته |
اين صفتم داد خدا زان شدم | | من که ز دم مايه ده جان شدم |
پاسخ بد مرگ مفاجا بود | | خلق نکو باد مسيحا بود |
رو که تويي عيسي آخر زمان | | خسرو اگر خوش دمي از هم دمان |