صبح دمي رفت مسيحا به دشت

صبح دمي رفت مسيحا به دشت شاعر : امير خسرو دهلوي سبزه صحرا به دمش زنده گشت صبح دمي رفت مسيحا به دشت کرد به دشنام زبان را در آن بي خردي در رخ آن گنج زار زين طرفش بود به رحمت جواب هر چه که گفت او سخن ناصواب وين به لطافت همه تحسين نمود او به خصومت همه نفرين فزود بود ز عيسي نفس جان فزاي گر چه زد او خنجر پهلو گزاي پيش زبون گير زبونيت چيست گفت رفيقي که نگونيت چيست تو سخن از لطف کني چون بود زو چو به رويت ستم افزون بود کاي ز دمم جان تو...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبح دمي رفت مسيحا به دشت
صبح دمي رفت مسيحا به دشت
صبح دمي رفت مسيحا به دشت

شاعر : امير خسرو دهلوي

سبزه صحرا به دمش زنده گشتصبح دمي رفت مسيحا به دشت
کرد به دشنام زبان را در آنبي خردي در رخ آن گنج زار
زين طرفش بود به رحمت جوابهر چه که گفت او سخن ناصواب
وين به لطافت همه تحسين نموداو به خصومت همه نفرين فزود
بود ز عيسي نفس جان فزايگر چه زد او خنجر پهلو گزاي
پيش زبون گير زبونيت چيستگفت رفيقي که نگونيت چيست
تو سخن از لطف کني چون بودزو چو به رويت ستم افزون بود
کاي ز دمم جان تو بي آگهيگفت مسيح از دم روح اللهي
آن بدر آرد که به دکان اوستهر کس از آن سکه که در کان اوست
وانکه نباتست به دل کي دهداو خم سرکه است کجا مي‌دهد
او شود از من ادب آموختهمن نشوم چون ز وي افروخته
اين صفتم داد خدا زان شدممن که ز دم مايه ده جان شدم
پاسخ بد مرگ مفاجا بودخلق نکو باد مسيحا بود
رو که تويي عيسي آخر زمانخسرو اگر خوش دمي از هم دمان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط