چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش

چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش شاعر : امير خسرو دهلوي چنان خورشيد اندر سايه‌ي خويش چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش کمر در بست در مهان نوازي به تاج و تخت دادش سرفرازي به دامادي کله بر سر نهادش پس از چندي به خويشي مژده دادش وزان نخل ترش خرماي تر داد ز قد مريمش نخلي ببر داد که بنشاند غبار دشمن خويش چو دريا لشکري دادش فرا پيش که خسرو مي‌رسد چون کوه آتش خبر بردند بر بهرام سر کش به کوشش بازوي کين باز کردند دو لشکر روي در رو باز خوردند ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش
چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش
چو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش

شاعر : امير خسرو دهلوي

چنان خورشيد اندر سايه‌ي خويشچو قيصر ديد ز اوج پايه‌ي خويش
کمر در بست در مهان نوازيبه تاج و تخت دادش سرفرازي
به دامادي کله بر سر نهادشپس از چندي به خويشي مژده دادش
وزان نخل ترش خرماي تر دادز قد مريمش نخلي ببر داد
که بنشاند غبار دشمن خويشچو دريا لشکري دادش فرا پيش
که خسرو مي‌رسد چون کوه آتشخبر بردند بر بهرام سر کش
به کوشش بازوي کين باز کردنددو لشکر روي در رو باز خوردند
زباني داده و جاني ربودهسنان جاسوسي دلها نموده
مشبک سينه‌ها چونخان زنبورز تير اندازي زنبورک از دور
نواي او به دلها کار مي‌کردني ناوک نواي زار مي‌کرد
کمان مي‌کردش از ابرو اشارتخدنگ از سينه دل مي‌کرد غارت
همي شد پاي کوبان سر ز گردنباستقبال مرگ از تيغ خوردن
به گردون بانگ چاکا چاک مي‌شدجگرها از بلارک چاک مي‌شد
ميان آب و آتش غرق گشتهبه گرمي تو سنان چون برق گشته
چو کوه آهنين بر کوهه‌ي پيلشده خسرو به کين جوشانتر از نيل
ز چشم بد به آهن بسته راهشبه پيرامن بزرگان سپاهش
نهاده چشم در چشم سطرلاببزرگ اميد با راي فلک تاب
به پيل شاه کرد از فرخي رخچو طالع را زماني ديد فرخ
بران پيلت که دشمن پيلماتستبه شه گفتا که دولت را ثباتست
به يک شه پيل برد از خصم بازيروان شد پيل شه با سرفرازي
به برد آن زلزله از جانش آرامچو خود را در تزلزل ديد بهرام
رونده سرکش و جوينده قتالگريزان مي‌شد و خسرو به دنبال
همه کشتي زره يک جانب افتادمخالف گشت روزي قوت باد
به انطاکيه در سر حد پرويزبدينسان تا رسيد از جنبش تيز
که روزي بر درامد زود بشتابخبر بر شاه رفت از معبر آب
به سوي گنج باد آورد چون بادطلبکاران روان گشتند دل شاد
چو لولو ز آب و باده ز ابگينهز در يا بر کشيدند آن خزينه
به بخشش گنج باد اور بگشادملک بنشست روزي خرم و شاد
ثناها را بلند آوازه کردندسخن گويان سخن را تازه کردند
به دامان بزرگ اميد و شاپورفراوان ريخت از لولوي منشور
نوائي ساخت آن روز آبگين فامنوا سازي که بودش بار بد نام
نواي گنج باد آورد نامشنهاد از زخمه چو نبرزد تمامش
براورد از دماغ عاشقان دودچو در مجلس نوازش کردش از عود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط