به نام نقشبندي لوح هستي

به نام نقشبندي لوح هستي شاعر : امير خسرو دهلوي که بر ما فرض کرد ايزد پرستي به نام نقشبندي لوح هستي سخن را با معاني داد پيوند خرد را با کفايت کرد خرسند به تيغ از يکدگر نتوان جدا کرد دو دل را کو به پيوند آشنا کرد به صد زنجير نتوان بست با هم و گر خواهد دو تن را نام فراهم رضا دادم به تقدير خداوند چو تقدير است ما را قطع پيوند مراد از بام و بخت از در آيد چو وقت آيد که اين غم بر سر آيد چو روزي باشدم روزي شوي دوست تو نيز اي دوست کازار منت...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به نام نقشبندي لوح هستي
به نام نقشبندي لوح هستي
به نام نقشبندي لوح هستي

شاعر : امير خسرو دهلوي

که بر ما فرض کرد ايزد پرستيبه نام نقشبندي لوح هستي
سخن را با معاني داد پيوندخرد را با کفايت کرد خرسند
به تيغ از يکدگر نتوان جدا کرددو دل را کو به پيوند آشنا کرد
به صد زنجير نتوان بست با همو گر خواهد دو تن را نام فراهم
رضا دادم به تقدير خداوندچو تقدير است ما را قطع پيوند
مراد از بام و بخت از در آيدچو وقت آيد که اين غم بر سر آيد
چو روزي باشدم روزي شوي دوستتو نيز اي دوست کازار منت خوست
چو افتاده است مي سازم به ناکامز دوريت ار چه دورم از همه کام
سوادي پر از آب زندگانيفرستادي به سوي من نهاني
اميد مرده در تن زنده شد بازمفرح نامه‌اي کز ذوق آن راز
فراوان ز آرزومندي سخن بوددران پرسش که از يار کهن بود
که خود را کردم از دولت فراموششدم زانگونه با دولت هم آغوش
وگر خواهد گذارد هم کنيزمکنيز اويم ار دارد عزيزم
که خواهم با تو دائم هم عنان بوداميد از دوستي ما را چنان بود
نخواهي بودن از من يک زمان دورز آميزش که دارد نور با نور
به چشم دوستي زندک غباريگمان نفتاد کافتد خار خاري
فريبي بود بهر من زيانييقين شد کان وفا و مهرباني
که خودمي نوشي و خواني مرا مستو گر نه بر کس اين تهمت توان بست
مرا بر عکس بي پيمان نهي نامخود از پيمان من بيرون نهي گام
دهي گوش من بي خواب را تابکني خود با هم آغوش دگر خواب
ز خوي تلخ با شيرين کني زورخود اندازي به بازار شکر شور
پس از شکر گشائي روزه‌ي خويشز شيرين روزه‌ي مريم کني بيش
نکردي ياد شيرين شکر خندچو از تنگ شکر برداشتي بند
که نه گل ديد ازين بستان نه گلزارز تهمت بي گناهي را منه خار
نه من خواندم که خود سوي من آمددلش روزي که پهلوي من آمد
تمنا بيش مي‌بينم به خويششکنون چندان که مي رانم ز پيشش
گرش ندهم دلي باري زيانيکسي کز بهر من کوشد به جاني
بلي خواهنده را خواهد همه کسدل او چون مرا ميخواهد و بس
تو شب خوش خسب اي چون روز من دورمنم هر روز و اين شبهاي دي جور
چو باور نايدت بر خود چه خندممن ار صد بار خود را بر تو بندم
رها کن گو چنين باش ار چنين استهمانم من کت اندر دل يقين است
ترا روزي شکر بادا مرا شيرچه چاره چون چنين افتاد تقدير
ز شيرين بستد و دادش به پرويزچو نامه حتم شد پيک سبک‌خيز
عبارتهاي شيرين در نظر داشتملک زان گنج گوهر مهر برداشت
همي خواند و همي پيچيد بر خويشفگنده پيچ پيچ نامه در پيش
بشورانيد غمهاي کهن راچو در خود خورد شور اين سخن را
وزان شوريدگي شوريده برگشتدلش از شور شيرين بي خبر گشت
کنه بودن بيش ازين طاقت ندارمبه ياران گفت در يابيد کارم
که شيرين يار و من دور از چنان يارنه شيرين باشد از شيريني کار
جنيبت جست و ساز رفتن آراستبدان عزم از بساط بزم برخاست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط