که بر ما فرض کرد ايزد پرستي | | به نام نقشبندي لوح هستي |
سخن را با معاني داد پيوند | | خرد را با کفايت کرد خرسند |
به تيغ از يکدگر نتوان جدا کرد | | دو دل را کو به پيوند آشنا کرد |
به صد زنجير نتوان بست با هم | | و گر خواهد دو تن را نام فراهم |
رضا دادم به تقدير خداوند | | چو تقدير است ما را قطع پيوند |
مراد از بام و بخت از در آيد | | چو وقت آيد که اين غم بر سر آيد |
چو روزي باشدم روزي شوي دوست | | تو نيز اي دوست کازار منت خوست |
چو افتاده است مي سازم به ناکام | | ز دوريت ار چه دورم از همه کام |
سوادي پر از آب زندگاني | | فرستادي به سوي من نهاني |
اميد مرده در تن زنده شد باز | | مفرح نامهاي کز ذوق آن راز |
فراوان ز آرزومندي سخن بود | | دران پرسش که از يار کهن بود |
که خود را کردم از دولت فراموش | | شدم زانگونه با دولت هم آغوش |
وگر خواهد گذارد هم کنيزم | | کنيز اويم ار دارد عزيزم |
که خواهم با تو دائم هم عنان بود | | اميد از دوستي ما را چنان بود |
نخواهي بودن از من يک زمان دور | | ز آميزش که دارد نور با نور |
به چشم دوستي زندک غباري | | گمان نفتاد کافتد خار خاري |
فريبي بود بهر من زياني | | يقين شد کان وفا و مهرباني |
که خودمي نوشي و خواني مرا مست | | و گر نه بر کس اين تهمت توان بست |
مرا بر عکس بي پيمان نهي نام | | خود از پيمان من بيرون نهي گام |
دهي گوش من بي خواب را تاب | | کني خود با هم آغوش دگر خواب |
ز خوي تلخ با شيرين کني زور | | خود اندازي به بازار شکر شور |
پس از شکر گشائي روزهي خويش | | ز شيرين روزهي مريم کني بيش |
نکردي ياد شيرين شکر خند | | چو از تنگ شکر برداشتي بند |
که نه گل ديد ازين بستان نه گلزار | | ز تهمت بي گناهي را منه خار |
نه من خواندم که خود سوي من آمد | | دلش روزي که پهلوي من آمد |
تمنا بيش ميبينم به خويشش | | کنون چندان که مي رانم ز پيشش |
گرش ندهم دلي باري زياني | | کسي کز بهر من کوشد به جاني |
بلي خواهنده را خواهد همه کس | | دل او چون مرا ميخواهد و بس |
تو شب خوش خسب اي چون روز من دور | | منم هر روز و اين شبهاي دي جور |
چو باور نايدت بر خود چه خندم | | من ار صد بار خود را بر تو بندم |
رها کن گو چنين باش ار چنين است | | همانم من کت اندر دل يقين است |
ترا روزي شکر بادا مرا شير | | چه چاره چون چنين افتاد تقدير |
ز شيرين بستد و دادش به پرويز | | چو نامه حتم شد پيک سبکخيز |
عبارتهاي شيرين در نظر داشت | | ملک زان گنج گوهر مهر برداشت |
همي خواند و همي پيچيد بر خويش | | فگنده پيچ پيچ نامه در پيش |
بشورانيد غمهاي کهن را | | چو در خود خورد شور اين سخن را |
وزان شوريدگي شوريده برگشت | | دلش از شور شيرين بي خبر گشت |
کنه بودن بيش ازين طاقت ندارم | | به ياران گفت در يابيد کارم |
که شيرين يار و من دور از چنان يار | | نه شيرين باشد از شيريني کار |
جنيبت جست و ساز رفتن آراست | | بدان عزم از بساط بزم برخاست |