شهنشه گفت کز بخت دل فروز

شهنشه گفت کز بخت دل فروز شاعر : امير خسرو دهلوي به جوي شير خواهم رفت امروز شهنشه گفت کز بخت دل فروز برون آمد بر آئين شتابان کشيد از تن لباس مرزبانان به جوي شير شد تنها ز انبوه از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه بديد آن سنگها را روي دروي تماشا کرد لختي بر لب جوي نظر مي‌کرد و مي گفت آفريني بهر نقش هنر چون نقش بيني به بنياد دگر شد سوي استاد چو ديد آن اوستادي را به بنياد ز فر مهتران در وي شکوهي جواني ديد در هيکل چو کوهي چنان بدري ز غم...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهنشه گفت کز بخت دل فروز
شهنشه گفت کز بخت دل فروز
شهنشه گفت کز بخت دل فروز

شاعر : امير خسرو دهلوي

به جوي شير خواهم رفت امروزشهنشه گفت کز بخت دل فروز
برون آمد بر آئين شتابانکشيد از تن لباس مرزبانان
به جوي شير شد تنها ز انبوهاز آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
بديد آن سنگها را روي درويتماشا کرد لختي بر لب جوي
نظر مي‌کرد و مي گفت آفرينيبهر نقش هنر چون نقش بيني
به بنياد دگر شد سوي استادچو ديد آن اوستادي را به بنياد
ز فر مهتران در وي شکوهيجواني ديد در هيکل چو کوهي
چنان بدري ز غم گشته هلاليگرامي پيکرش مانده خيالي
سزاوار شمردن استخوانشبلا بيش از شمردن ديده جانش
ميان خاک و خون غلطيده غمناکرخش پر خون و سر تا پاي پر خاک
بگفتا عاشقم در جان گدازيبگفتش کيستي و در چه سازي
بگفتا آنکه داند در بلا زيستبگفتش عشقبازي را نشان چيست
بگفتا دل دهند و درد جويندبگفتش عاشقان زين ره چه پويند
بگفتا خوبرويان کي گذارندبگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا کش فريب و عشوه نامستبگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا غم دهند و جان ستانندبگفتش پيشه‌ي ديگر چه دانند
بگفتا گر غم شيريسنت غم نيستبگفتش تلخي غم هيچ کم نيست
بگفتا مردم از غم دور از آن رويبگفت از درويش چوني درين سوي
بگفت آري وليکن چون مه از دوربگفتش بر تو اندازد گهي نور
بگفتا مرگ به زان زندگانيبگفت او را مبين تا زنده ماني
بگفت ارزان بود جورش به جانيبگفت ارزو به جان باشد زياني
بگفت اين نيست شرط دوست داريبگفتش دور کن زان دوست ياري
بگفتا عشق را با اين چکار استبگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا تا زيم در مردگي همبگفت از عشق او تا کي خوري غم
بگفتا در عدم گويم دعايشبگفتش گر بميري در هوايش
بگفتا هم به سويش بينم از زيربگفتش گر سرت برد به شمشير
بگفتا هم بميرم در هوايشبگفت از خون تو ريزد جفا يش
بگفت ار دوست مي‌ريزد حلالستبگفت آخر نه خونريزي وبالست
بگفت از ديده روبم پيش او راهبگفت ار بگذر سوي تو ناگاه
بگفت از چشم در جان سازمش جايبگفتش گر نهد بر چشم تو پاي
بگفتا بر نخيزم تا قيامتبگفت ار بينيش در خواب قامت
بگفت آري برادر خوانده‌ي خواببگفت آيد گهي خوابت درين باب
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگبگفت ار گويد از ناخن بکن سنگ
بگفتا چون زيم چون جان من اوستبگفتش خوش بزي چند از غم دوست
بگفتا عاشقان را زين چه باکستبگفت از عشق جانت در هلاکست
جوابي بازدادش عاشقانهزهر چش گفت داراي زمانه
وزان سوزش به چندان پخته کاريتعجب کرد شه زان استواري
اگر پخته نباشد خام باشدکسي کز عشق درد آشام باشد
قدم در دوستي بر جاي داردچو ديدش کو وفا را پاي دارد
بر آئين دگر شد نکته پرداززبان را داشت زان جولان گري باز
وزان حال پريشان باز پرسيدمزاجش را به پوزش راز پرسيد
که مي سوزد دل من بر تو زين سوزکه چوني وز کجا افتادت اين روز
که اين بود از قضا بر من نبشتهجوابش داد مرد غم سرشته
کجا بيرون توانم شد ز تقديرچو باشد دست تقديرم عناگير
بلاي ديده لابد بر دل افتادبگفت ديده چون دل مايل افتاد
که طبعم بنده بود و جانم آزادازين پيشم نبود اين بانگ و فرياد
به پستي هم بران نسبت کند ميلملک گفت اندک اندک پر شد اين سيل
کش از خاطر کني عمدا فراموشدل اندر چيز ديگر بند و مي‌کوش
که ناري بيش ياد اين مهر و پيوندچنان آزاد گردي روزکي چند
که تا زانو بود يا تا کمرگاهبگفت آن گه توان برجستن از چاه
وليکن نيست شيرين‌تر ز شيريناگر چه هست شيرين جان مسکين
چو خصم خانه شد مهمان که باشدچو از دل رفت شيرين جان چه باشد
وگر ميرم رها کن تا بميرممرا تا جان بود ترکش نگيرم
به خسرو گوي هر پندي که داريمنه بر جان من بندي که داري
نخوانندش خردمندان خردمندهر آن کس کو دهد ديوانه را پند
رسم زو عاقبت روزي به کاميگر از لعلش مرا روزيست جامي
گدائي مر ده گير اندر خرابيوگر نبود ز بختم فتح بابي
چه خواهد ماندن از من پاره‌اي خاکچو لوح زندگاني شد ز من پاک
که خواهد ماندن از تاج و نگين فردتو خسرو را نصيحت کن در اين درد
به جوش آمد چو ديگي ز آتش تيزدل شه زين جواب آتش انگيز
غبار کوه کن بر سينه چون کوهبه منزل شد ز کوهستان اندوه
دل اندر پيش ياران کرد خاليز فرهاد آنچه در دل داشت حالي
نبد جاي و سخن خاموش کردندنديمان کان سخن در گوش کردند
عجب ماندند از گفتار شيرينفرو بستند لب در کار شيرين
خرابم شد ز سنگ انداز فرهادملک گفت اين وجود خاک بنياد
مبارک نيست خون بي‌گناهاناگر خون ريزمش بر رسم شاهان
عجب نبود گر از عيرت بميرمور اين انديشه را در خويش گيرم
که پايم وارهد ز آشوب اين خارببايد رفت راهم را به هنجار
به مژگان خارم ار در پات خاريستبزرگ اميد گفت اين سهل کاريست
برو از مردن شيرين زند فالروان کن هرزه گوئي را که در حال
و گر نه کار ديگر پيش گيريماگر ميرد فتوح خويش گيريم
نمودش مرگ آن بيچاره بازيخوش آمد شاهرا آن چاره سازي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط