به دريا در چکيد چشمهي شير | | شبي تاريک چون دريائي از قير |
ستاره در رهش مسمار گشته | | ز جنبيدن فلک بي کار گشته |
چو چاه بيژن و زندان ضحاک | | ز ظلمت گشته پنهان خانهي خاک |
به دامان قيامت بسته دامان | | سواد تيره چون سوداي جانان |
به جز دود سيه گردش دگر هيچ | | جهان چون اژدهاي پيچ در پيچ |
ز غم بي خواب شيرين سيه روز | | شبي اين گونه تاريک و جگر سوز |
ز روز بد حکايت باز ميگفت | | به آب ديده با شب راز ميگفت |
همائي را مکش در چنگل زاغ | | همي ناليد کاي شب چند ازين داغ |
به خواهم مردن از شب زنده داري | | به پايان شو که من زين بي قراري |
به آب چشم من رخ را فرو شوي | | چو خسبي آخر اي صبح سيه روي |
که در تسبيح نگشايند لب را | | چه شد يارب پگه خيزان شب را |
که بر مي نارد امشب نالهي زير | | مگر بشکست ناي مطرب پير |
که امشب خاستن را وقت گم کرد | | مگر بر نوبتي خواب اشتلم کرد |
که بانگي در نميآرد به هنگام | | مگر شد بسته مرغ صبح در دام |
دم من شمع گردون را تبه کرد | | مگر دود دلم عالم سيه کرد |
که گردون بسته و سياره لنگ است | | وگر نه کي شبي را اين در نگست |
سيه روئيست اين ني شب پرستي | | مرا زين شب سيه شد روي هستي |
دل پر سوز من بي سوز گردد | | گهي باشد که اين شب روز گردد |
به چشم خويش بينم روشنائي | | ازين ظلمات غم يابم رهائي |
که ناگه از افق بر زد سپيدي | | بسي مي کرد زينسان نا اميدي |
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ | | چو لاله گر چه بودش در جگر داغ |
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهي | | چه خوش باديست باد صبح گاهي |
به روشن خاطري بر زد علم را | | چو شيرين يافت نور صبح دم را |
ز دل پيش خداي پاک ناليد | | به مسکيني جبين بر خاک ماليد |
به بخشايش درت بر همگنان باز | | که اي در هر دلي دانندهي راز |
تو ميداني که کام چون مني چيست | | ز بي کامي دلم تنگ آمد از زيست |
اميدم هست کاميدم براري | | چو تو اميد هر اميد واري |
که يابم از وصال دوست بوئي | | جز اين در دل ندارم آرزوئي |
بشارت ده به کابين حلالم | | ز حرمت داشتي چون بي وبالم |
گرم حاجت براري ميتواني | | درونم سوخت اين حاجت نهاني |
تو گيري از کرم درمانده را دست | | وجودم گشت ازين درماندگي پست |
ز زندان فراق آزاد گردم | | نشاطي ده کزين غم شاد گردم |
به وحي انبياء در حرف لاريب | | به سر کبريا در پردهة غيب |
به صبر مفلسان در نااميدي | | به نور مخلصان در رو سپندي |
به پيوند کهن بر پشت درويش | | به ايمان تو اندر جان بد کيش |
بدان حسرت که گردد همره خاک | | بدان اشکي که شويد نامه را پاک |
به بالين فراموشان خاکي | | بدان زندان تاريک مغاکي |
بسوز مادران مرگ فرزند | | به خون غازيان در قطع پيوند |
به خاري کز سر گوري برايد | | به آهي کز سر شوري برايد |
به گرد آلوده سرهاي يتيمان | | به مهر اندوده دلهاي کريمان |
بدان تشنه که باشد در سرابي | | بدان غرقه که بر نايد ز آبي |
به دلهاي سپيد حق پرستان | | به شبهاي سياه تنگ دستان |
بدان دم کاخر از مردم برايد | | به بادي کاول اندر تن درايد |
به غمهاي کهن در دل نهاني | | به عشق نو در آغاز جواني |
بدان دل کو بود با نيستي شاد | | بدان بي دل که هستي نايدش ياد |
به هجراني که هست از وصل نوميد | | بدان سينه که دارد عشق جاويد |
نهي مقصود من در دامن من | | که برداري غم از پيراهن من |
به رحمت بر گرفتاري ببخشاي | | گرفتارم به دست نفس خود راي |
کليد آرزو نه در کنارم | | بر اور آرزوئي را که دارم |
تواني کز تو نتوان داشت مستور | | اگر چه ماجرا هست از ادب دور |
پس اين جرمم بستاري فرو پوش | | نخستم در لباس آرزو پوش |
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد | | چو شيرين از سر صدق اين دعا کرد |