جهان بستد بهار عالم افروز | | چو بستان تازه گشت از باد نوروز |
به غارت داد بلبل خانه زاغ | | ز آسيب صبا در جلوه شد باغ |
به مشکتر به دل شد گرد کافور | | هوا کرد از گل آشوب خزان دور |
کمر بر بست گل در پرده داري | | عروس غنچه را نو شد عماري |
زمين گشت از رياحين عنبرين بوي | | بنفشه سر براورد از لب جوي |
هزاران نافه در برداشت گوئي | | نسيم صبح گاه از مشک بوئي |
برات عيش بر ساقي نوشته | | حرير گل ورق در خون سرشته |
به پشت باد سرو نازنين رست | | ملک بر عزم صحرا با رگي جست |
فرود آورد هر مرغي به يک تير | | نخست از گشت کرد آهنگ نخجير |
بساط افگند زير سرو شمشاد | | به گلزار آمد از نخجيرگه شاد |
برامد بانگ نوشا نوش بر ماه | | به مي بنشست با خاصان درگاه |
نميرفت از سرش سوداي دلدار | | پياپي گر چه مي ميکرد بر کار |
کفايت را عنان از دست نگذاشت | | شکيبا بود تا هشياريي داشت |
زبان بگشاد با آزادهاي چند | | چو سرها گرم شد از بادهاي چند |
صبا با گل پيام عاشقان گفت | | که نوروز آمد و گلزار بشگفت |
خمار نرگس بيمار بشکست | | روان شد باد جام لاله بر دست |
مرا در دل ز دوري داغ بر داغ | | همه کس با حريفي باغ در باغ |
که مي بي روي خوبان زهر ناب است | | همه شادند و جانم در عذابست |
دل از انديشه لختي کرد خالي | | چو چندي زين سخنها گفت حالي |
ره مشکوي آن دلدار برداشت | | جنيبت جست و ز دل بار برداشت |
ولي از سوز سينه دل پر آتش | | روان گشت از شراب لعل سرخوش |
ز مغزش هوش رفت از سينه فرهنگ | | چو آمد تا به قصر نازنين تنگ |
که طوبي بر در فردوس زد گام | | خبر بردند بر سر و گلندام |
کزان سيلاب تندش بشکند پل | | به لرزيد از هراس آن دستهي گل |
لباس عصمتش صد پاره گردد | | شکوه ننگ و نام آواره گردد |
که ندهد راه در ايوان بارش | | صواب آن ديد راي هوشيارش |
که بشتابند پيش آهنگ شه زود | | عمل داران درگه را به فرمود |
به استقبال شاه تخت گيران | | دويدند آن همه فرمان پذيران |
کزان شيرين سخن شيرين کند کام | | چو آمد بر در قصر دلارام |
مه اندر برج عصمت مانده مستور | | دري بر بسته ديد و ميزبان دور |
که نخل بارور چون گشت بي بار | | تعجب کرد و حيران ماند زان کار |
که ماند اندر پس کوه آفتابش | | جهان شب شد به چشم نيم خوابش |
که خواندش نازنين ز آواز خلخال | | به خواري بازگشتن خواست در حال |
به جان بي خبر باز آمدش هوش | | ملک را کامد آن آواز در گوش |
زمين بوسيده ماه سرو بالا | | چو سر بر کرد سوي قصر والا |
مقابل شد به دلگرمي دو خورشيد | | دميد از هر دو جانب صبح اميد |
به روي ميهمان ميزد گلابي | | پري روي از مژه مي ريخت آبي |
نمي گشت از تماشا چشمشان سير | | به نظاره فروماندند تا دير |