جوابي با هزاران عذر چون قند

جوابي با هزاران عذر چون قند شاعر : امير خسرو دهلوي گشاد و کرد شيرين را زبان بند جوابي با هزاران عذر چون قند دلم ديوانه‌ي زنجير مويت که اي داروي چشمم خاک کويت وزان رخسار زيبا چشم بد دور ز رخسار تو چشمم باد پر نور اگر بيگانه گشتي جاي آن بود ترا کز آشنايي صد زيان بود وگر تيغم زني رخ بر نتابم منم کز استانت سر نتابم مکن بهر خدا از خويش دورم همي کن هر چه خواهي در حضورم ز لرزاني تني چون سائه دود من و شبها و جان محنت اندود که پايان شب...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جوابي با هزاران عذر چون قند
جوابي با هزاران عذر چون قند
جوابي با هزاران عذر چون قند

شاعر : امير خسرو دهلوي

گشاد و کرد شيرين را زبان بندجوابي با هزاران عذر چون قند
دلم ديوانه‌ي زنجير مويتکه اي داروي چشمم خاک کويت
وزان رخسار زيبا چشم بد دورز رخسار تو چشمم باد پر نور
اگر بيگانه گشتي جاي آن بودترا کز آشنايي صد زيان بود
وگر تيغم زني رخ بر نتابممنم کز استانت سر نتابم
مکن بهر خدا از خويش دورمهمي کن هر چه خواهي در حضورم
ز لرزاني تني چون سائه دودمن و شبها و جان محنت اندود
که پايان شب غم ناپديد استدر صبح اميدم بي کليد است
مگر روزي ز نامت خوش کنم گوشهمه روزم بهر سوئي دل و هوش
مگر وقتي ز بويت دل کنم شادهمه شب چشم حسرت در ره باد
هنوزت دوست ميدارم که جانيز تو چندين غمم در دل نهاني
مباش از پرده سنگ انداز با منبه زاري گويمت در ساز با من
مباد از روي خوبت چشم من دوربه خسرو گفت کاي چشم مرا نور
گهت جان خوانم و گه زندگانيمرا کشتي و من از مهرباني
که خاکستر شدم زين آتش تيزغمت در من چنان گشت آتش انگيز
که مي بايد هنوز از ننگ و ناممهنوز اندر طريق عشق خامم
که پوشم ناله‌ها را در خموشيبسي کوشيدم اندر پرده پوشي
که بهر چون توئي سوزم دل ريشچه افتاده است ني نوميدم از خويش
هنوزم سرو بالا نازنين استهنوز رخ چو برگ ياسمين است
هنوز اهوان مردم شکارندهنوزم گيسوان آشفته کارند
هنوزم درج لولو بي کليد استهنوز سيب سيمين نارسيداست
هنوز از غمزه پيکان تيز دارمهنوز ار لب سر خون ريز دارم
هنوز افسانه‌ي زلفم دراز استهنوز اندر سرم صد گونه ناز است
که شيرينم به رويت با همه شورمرا عشقت چنين کرده‌است بي زور
که نتواند فلک ديدن به خوابموگر نه من به حسن آن آفتابم
که افسونت نه با ما جايگير استسر خود گير کايندر پايگير است
که آتش در گرفت اندر دل شاهبگفت اين و کشيد از دل يکي آه
به گوش خود ز شيرين آه نشنيدچو خسرو پاسخ دل خواه نشنيد
چو باران بهاري بر سر کوهفرود آمد ز چشمش سيل اندوه
که ابر از گريه دريا را خجل کردکنيزي شد صنم را تنگ دل کرد
شکيبائي نماند آن دلستان راشکر لب چون شنيد اين داستان را
به مستوري قدم بر جاي داردخرد را خواست با خود پاي دارد
نيامد بند بال سودمندشبسي کوشيد جان مستندش
حجاب نام و ننگ از پيش برداشتدل از عقل خيال انديش برداشت
حيا را مقنع از سر کرده بيرونز بي صبري دويد از پرده بيرون
پشيمان از خود و از کرده‌ي خويشچو آمد پيش آن از رده‌ي خويش
چو آب چشم خود غلطيد در خاکبه زاري پاي شه بوسيد غمناک
ز پشت زين چو بيهوشان در افتادچو شه انديد دودش در سر افتاد
به دل تشنه بديده سير ماندندفتاده هر دو تن تا دير ماندند
صنم بر خاست با صد عذر چون نوشچو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش
به قصرش برد و خالي کرد درگاهبه خواهش دست زد در دامن شاه
که آن خورشيد شد مهمان مهتابنماز شام بود و شمع در تاب


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط