زين گونه در سخن کند باز | | دندانه گشاي قفل اين راز |
رخشنده شد آن قبيله را رخ | | کان روز که زاد قيس فرخ |
بر عامريان خجسته شد روز | | زان نور خجستهي شب افروز |
بگشاد دري به مهماني | | بنشست پدر به شادماني |
آراست ز صفه تا به دهليز | | واندر پس پرده ما درش نيز |
آفاق ز نغمه بر طرف کرد | | خوبان قبيله را طلب کرد |
کاگه کند از حکايت پيش | | جستند حکيم طالع انديش |
گفت آنچه سر از شمار بر کرد | | دانا بشمار خود نظر کرد |
يوسف صفتي شود چو يعقوب | | کاين طفل مبارک اختر خوب |
در فضل و هنر شود يگانه | | با آنکه ز گردش زمانه |
در سر هوسي، چنانکه داني | | ليکن فتدش گهي جواني |
ديوانه و مستمند گردد | | از عشق بتي نژند گردد |
کاز دست رود عنان کارش | | انديشه چنان کند به زارش |
ماندند، دمي، به خار خاري | | مادر پدر از چنين شماري |
گشتند، بهر چه هست، خرسند | | ليکن ز نشاط روي فرزند |
و آيين طرب ز سر گرفتند | | آن نکته به سهل بر گرفتند |
آن گلبن تر شگفتهتر گشت | | يک چند چو دور چرخ در گشت |
زو نور به چرخ و انجم افتاد | | سالش به شمار پنجم افتاد |
يا بال دميده نو تذروي | | شد تازه، چو نيم رسته سروي |
چون مردم ديده، ز ارجمندي | | نزد همه شد به هوشمندي |
در پيش معملش نشاندند | | زيرک دليش چو باز خواندند |
کردش به کنار تخته تسليم | | داناي رقم ز بهر تعليم |
مي کرد چنانچ مي توانست | | جهد ادبش بدان چه دانست |
هر لاله درو، چو شب چراغي | | آراسته مکتبي چو باغي |
آزاده و زيرک و خردمند | | زين سوي نشسته کودکي چند |
مسجد شده چون بهشت پر نور | | زان سوي ز دختران چون حور |
بر گل زده جنتهاي سنبل | | هر تازه رخي چو دستهي گل |
ماهي، زده آفتاب را، راه | | بود از صف آن بتان چون ماه |
خالش نقطي ز نقش نامش | | ليلي نامي که مه غلامش |
ديوانه کن پري و مردم | | مشعل کش آفتاب و انجم |
لشکر شکن شکيب عشاق | | سلطان شکر لبان آفاق |
هر سر کش حسن و هم سرانداز | | سر تا به قدم کرشمه و ناز |
چشمي و هزار کشته در شهر | | نازي و هزار فتنه در دهر |
طاوس بهشت و کبک بستان | | ني بت که چراغ بت پرستان |
چون زهره به ثور و مه به پروين | | اندر صف آن بتان شيرين |
هم چرب زبان و هم سخن گوي | | زانو زده قيس در دگر سوي |
خوش طبع و لطيف و آرميده | | نازک چو نهال نو دميده |
رونق ز شکر فروش ميبرد | | شيرين سخني که هوش ميبرد |
نيز از دل و جانش گشته مشتاق | | وان لاله رخان ارغوان ساق |
وان سوخته در هواي ليلي | | ايشان همه را بقيس ميلي |
گشته نفس از نفس گرانتر | | ليلي خود ازو خراب جان تر |
در رفته خيال موي در موي | | هر دو به نظاره روي در روي |
دل گشته بهم يکي و جان هم | | لب مانده ز گفت و زبان هم |
دل بسته و ديده باز مانده | | اين زو به غم و گداز مانده |
وافگنده ز ديده برقع شرم | | وان کرده نظر به روي اين گرم |
او داده جوابش از از دم سرد | | اين گفته غم خود از رخ زرد |
او نيز، ولي به شرمناکي | | اين ديده درو به چشم پاکي |
او شسته ز جان خويشتن دست | | اين گشته به اب ديدگان مست |
او، سينهي خود، ز آه خود سوخت | | اين کام خود از فغان خود دوخت |
هم خانه به باد داد و هم رخت | | سلطان خرد برون شد از تخت |
ميش آبله پاي و گرگ خونخوار | | فرياد شبان بمانده از کار |
خم بر سر محتسب شکسته | | مستان ز شراب خانه جسته |
شد بي خبر از تنگ شرابي | | مجنون ز نسيم آن خرابي |
وز پهلوي خود کباب ميخورد | | از خون جگر شراب ميخورد |
ميديد ز دور و آه ميکرد | | دزديده درو نگاه ميکرد |
ميداشت خرد هنوز پاسش | | ميبود ز نيک و بد هراسش |
دل در غم ننگ و نام بودش | | انديشه هنوز خام بودش |
داغي به جگر، نهفته ميداشت | | چون لاله، جبين شگفته ميداشت |
در گريه و سوز خنده ميکرد | | ميسوخت چو شمع با رخ زرد |
او تخته به اب ديده ميشست | | دانا رقمش به تخته ميجست |
او جمله کتاب عشق ميخواند | | استاد، سخن ز علم ميراند |
دل داده به باد و مانده بي سنگ | | وان لعبت دردمند دل تنگ |
پيدا چو مي اندر آب گينه | | خون دلش از صفاي سينه |
و آتش به دلش گرفته ميسوخت | | بر چهره ز شرم پرده ميدوخت |
ميکرد ز بوي خلق را مست | | هر چند که غنچه بود سر بست |
در چنبر يکدگر گرفتار | | بودند به زاري آن دو غم خوار |
دزديده دران نظاره بودند | | ياران که بهر کناره بودند |
ميرفت دو قصه گوش بر گوش | | ميکرد دو سينه جوش بر جوش |
او گفت حکايت آشکارا | | اين داشت فسانه در مدارا |
او باز کند گر اين بپوشد | | رازي که ز سينها بجوشد |
بندي دهنش، جهد ز روزن | | باشد چو خريطه پر ز سوزن |
نتوان لب خلق را زبان بست | | بر روي محيط پل توان بست |