از پرده برون فتاد چون برق | | چون سيل غمش رسيد بر فرق |
و افگند به تارک از زمين خاک | | بيرون شد و کرد پيرهن چاک |
بر خاک، مراغه کرد چون آب | | گريان به زمين فتاد بي تاب |
چون خضر نمود ميل خضرا | | برداشت ز خانه راه صحرا |
خلقي ز پسش دوان به انبوه | | ميرفت چو باد کوه بر کوه |
ميخورد، فسوس زندگانيش | | هر کس ز لطافت جوانيش |
وانش به جفا گزند ميداد | | اينش ز درونه پند ميداد |
اينش ز دو آن شکست و آن خست | | طفلان به نظاره سنگ در دست |
ديوانه ز خويش بي خبر بود | | با اين شغبي که در گذر بود |
ميگفت، چو بيدلان، سرودي | | ميراند ز آب و ديده رودي |
زان باد چو ريگ رقص ميکرد | | ميزد ز درون جان دم سرد |
دارد سفري دراز در پيش | | چون گشت يقين که مرد دل ريش |
گريان به قبيله باز گشتند | | زين غم همه در گداز گشتند |
مجنون زمانش نام کردند | | رازش به زمانه عام کردند |
سوي پدر بزرگوارش | | بردند خبر ز روزگارش |
ز آسيب زمانه لطمهاي خورد | | کان رو که تو ميفشانديش گرد |
باشد که هنوز يابيش باز | | گر در پي او شوي به پرواز |
زد نعرهي از درون پر سوز | | پير از خبري چنان جگر دوز |
ني ني که جگر ز ديده ميريخت | | خون از جگر دريده ميريخت |
کش دل سوي گوشه جگر بود | | هر جا جگرش به چشم تر بود |
و ز بي جگري جگر همي خورد | | از دم همه خون جگر همي کرد |
گويي نمک و جگر بهم داشت | | اشکش به جگر نمک نه کم داشت |
کان قصه شنيد گشت بي هوش | | وان مادر دردمند پر جوش |
آن گمشده را به خاک جويان | | غلطيد به خاک تيره مويان |
پيچه ز سر سپيد ميکند | | موي از دل نااميد ميکند |
همراه سرشک و همدمش خون | | بيچاره پدر دويد بيرون |
فرياد کنان بهر بيابان | | ميرفت ز سوز دل شتابان |
از کوه شنيد نالهي زار | | چون گشت بسي به دشت و کهسار |
افگنده ز اشک، باده در جام | | اندر پي آن ترانه زد گام |
با زمزمهي هزار دستان | | دريافت حريف را چو مستان |
با خود غزلي جراحت انگيز | | ميگفت دران فراق خون ريز |
شد سست ز سختي غمش پي | | چون چشم پدر فتاد بروي |
بنشست به گريه پيش رويش | | چون سوختگان دويد سويش |
دور از من و تو، ز خويشتن دور | | ديدش چو چراغ مرده بينور |
لختي دل پاره يافت پيوند | | چون روي پدر بديد فرزند |
ماليد به پاي پير ديده | | خم کرد تن ستم رسيده |
رخ شست، به خون آب گشته | | پير، از جگر کباب گشته |
بوسيد سرش به مهرباني | | بگريست برو به خسته جاني |
ميداد ز سوز سينه پندش: | | ميسوخت به زاري از گزندش |
وي ميوهي جان و باغ ديده | | کاي شمع دل و چراغ ديده |
چون در وحل اوفتاد پايت؟ | | با آن خردي که داشت رايت، |
سوداي که کرد با تو اين کار؟ | | درد که نهاد بر تو اين بار؟ |
آه که به سينه کرد داغت؟ | | باد که وزيد بر چراغت؟ |
مونس شوي ام به دستگيري | | بودم به گمان که گاه پيري |
روزي به شب آرم اندرين روز | | رو در که کنم که در چنين سوز؟ |
طوفان اجل به سر درامد | | درياب که عمر بر سر آمد |
مرگ آمد و زندگانيم برد | | پيري هوس جوانيم برد |
ديگر، چه کني تو عيش من زهر؟ | | چندين نه بس است تخلي دهر؟ |
روغن زدنش چه روي دارد؟ | | آتش که به شعله خوي دارد، |
تو رشته چه ميبري به چاهم؟ | | من خود ز زمانه پا براهم، |
دل تنگي من مجوي چندين | | تنگست دلم، مپوي چندين |
وي مرغ، به آشيانه باز آي | | اي جان پدر، به خانه باز آي |
پيش از اجلم رسي به فرياد | | بشتاب که نادرين غم آباد |
جوئيم بسي، ولي نيابي | | زين پس که بجستنم شتابي |
او هم ز غمت چو من خرابست | | وان مادر تو که در نقابست |
محروم مدارش از رخ خويش | | زان پيش که ديده را کند پيش، |
يک ديده به چشم ما تويي، بس | | ماييم دو تيره روز بي کس |
بي ديده شويم و بلکه بي نور | | مپسند که از جمال تو دور |
بيگانه مشو چنين به يک بار | | آخر پدر توام، نه اغيار |
بيمار پرست در هلاکست | | بيمار اگر چه دردناکست |
مرگ پدرست رنج فرزند | | ز آنجا که يکيست خون و پيوند |
مرگ پدرست رنج فرزند | | ز آنجا که يکيست خون و پيوند |
ز آزار جگر توان زيست؟ | | ز آزردن دست و پا توان زيست، |
وين کار نه کار تست، بگريز | | اين جاي نه جاي تست، برخيز |
بي خانه و جاي، چون توان بود؟ | | گيرم که به غم زبون توان بود، |
ور نه به مراد خويشتن باش | | گر زان مني، از آن من باش |
نير و شکن صلاح مردست | | هر چند که عشق جمله در دست |
دودي ندهد، برون ز روزن | | مرد ار چه به سوزدش، همه تن |
گرد آر عنان خويشتن را | | مسپار بدست ديو تن را |
غم هيچ مخور که در کنارست | | زين غم همه گر مراد يارست |
کوشم که رسانمت در آغوش | | گر برمهي آسمان نهي هوش |
در حجرهي غم به سوگواري | | چون ماند پريوش حصاري |
در درس ادب دويد يک چند | | قيس از هوس جمال دلبند |
ميکرد سرود عشق تکرار | | در گوشهي صحن و کنج ديوار |
بي رشته همي ننيد چون مور | | بي صرفه همي شتافت چون کور |
و الماس به سينه خرد ميکرد | | آهي به جگر فرود ميخورد |
ميکرد شکيب تاتوانست | | زين گونه به چارهاي که دانست |
ليليست نه آخر آفتابست | | آن مه که دلت ازو خرابست |
با او ننشانمت به يک جاي | | ننشينم تا به چاره و راي |
ديوانه نشد سزاي پيوند | | ليکن نکني چو ديو را بند |
مردم شو و راه مردمي جوي | | اين ديو دلي رها کن از خوي |
هم خوابه شود فرشته با حور! | | تا بود که ز عون بخت پر نور |
بنشست ز مغزش اندکي دود | | مجنون چو نويد کام بشنود |
کاي ز آتش من دل تو بريان | | با پير به شرم گفت گريان |
دانم که ترا هزار چندست | | از من به من آنچه يک گزندست |
از حيله و دم نميشود رام | | ليکن چکنم، که نفس خود کام |
از بند قضا کجا گريزم؟ | | خوگير، که از بلا گريزم، |
مرغيست به ريسمان تقدير | | بي چاره وجود سست تدبير |
ميبود براي خود دلم شاد | | آن روز که بودم از غم آزاد |
اين هم نه باختيار خويشم | | و اکنون که نه بر فرار خويشم |
کاو از تن خود برآورد دود؟ | | پروانهي شمع را که فرمود |
داند چو دران شکنجه ماند | | آنک آفت آسمان نداند |
کار همه خلق پيش بودي | | گر کار به دست خويش بودي |
تسليم شدم بهر چه آيد | | چون نيست ز مردم آنچه زايد |
جان بدهم و يارندهم از دست | | تا ياري جان به قالبم هست |
يا در سر کار او کنم سر | | با همسر او شوم چو افسر |
من گوهر تو تو افسر من | | هاي اي پدر من و سر من |
آزرده شدي و رنج ديدي | | زين گونه که بهر من دويدي |
ور تو نخوري غم، دگر کيست؟ | | غم خوارگيم فگندت از زيست |
غم زان منست و بار بر تست | | زين غم چو مرا قرار بر تست |
وان وعده که کردهاي وفا کن! | | درد دل خسته را دوا کن |
کالا خرد و درم فروشد | | پذرفت پدر که سخت کوشد |
ديوانه به ماه نور ساند | | آن چاره کند که تا تواند |
شد با پدر و رضاي او جست | | مجنون به وثيقتي چنان چست |
رفتند ز دشت سوي خانه | | با هم دو ستم کش زمانه |