يک روز، به گاه نيم روزان،

يک روز، به گاه نيم روزان، شاعر : امير خسرو دهلوي کانجم شد از افتاب سوزان يک روز، به گاه نيم روزان، در سايه خزان به پشت کوزي گردون ز حرارت تموزي تفسيده زمين و آسمان هم آتش زده گشت کون و کان هم ابري نه که تشنه را دهد آب جايي نه که ديده را برد خواب در رفته خزندگان به سوراخ مرغان چمن خزيده در شاخ بگشاد، چو مار، از آدمي پوست خورشيد چنانچ تيزي اوست صد پاره شده زمين بي آب در حوضه‌ي خشک از آتش و تاب چون وعده‌ي سفلگان، جگر سوز در دشت...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يک روز، به گاه نيم روزان،
يک روز، به گاه نيم روزان،
يک روز، به گاه نيم روزان،

شاعر : امير خسرو دهلوي

کانجم شد از افتاب سوزانيک روز، به گاه نيم روزان،
در سايه خزان به پشت کوزيگردون ز حرارت تموزي
تفسيده زمين و آسمان همآتش زده گشت کون و کان هم
ابري نه که تشنه را دهد آبجايي نه که ديده را برد خواب
در رفته خزندگان به سوراخمرغان چمن خزيده در شاخ
بگشاد، چو مار، از آدمي پوستخورشيد چنانچ تيزي اوست
صد پاره شده زمين بي آبدر حوضه‌ي خشک از آتش و تاب
چون وعده‌ي سفلگان، جگر سوزدر دشت سرابهاي کين توز
خون خورده بگرد هر سرابيمرغابي از آرزوي آبي
پر آبله پاي ره نورداناز گرمي ريگهاي گردان،
در حجره‌ي سرد کرده جاخوشهر کس به چنين هواي ناخوش
گردنده بسان گرد باديمجنون به کنار هر سوادي
خونابه روان ز ديده، چون جويمي‌گشت چو بي‌خودان بهر سوي
غلطيده سگي به کنج کوييديد از طرف گذر به سويي
شويان به زبان جراحت خويشسر تا قدمش جراحت و ريش
در پيش دويد و ديده تر کردمجنون چو بحال او نظر کرد
و افگند ز زر به گردنش طوقپيچيد به گردنش به صد ذوق
مي‌شست به گريهاي زارشبگرفت به رفق در کنارش
مي‌کرد باستين سرش پاکدامن به تهش فگنده در خاک
گه در کف پاش ديده ماليدگه پيش رخش به گريه ناليد
خاريد برش به ناخن نرمبوسيد سرش به رفق و آزرم
نقشت فلک از نوا نوشتهگفت اي گلت از وفا سرشته
هم خورده‌ي خود حلال کردههم نان کسان حلال خورده
با منعم خويش حق گزاريکرده ز ره‌ي حلال خواري
معزول ز تو عسس بهر کويايمن ز تو باسپان بهر سوي
الا بگزند جان نرستهدزدي که شد از دمانت خسته
ميمون شده خواب صبحگاهتاز خاستن شب سياهت
از گرگ ربوده مزد دندانور گشته شبان گوسپندان
تعليم گرفته روزگاريبر تخته‌ي پشت هر شکاري
خواري همه را، مرا، نه اي خوارو امروز که باز ماندي از کار
اينک سگ تو منم به صد جانگر تو سگي از سرشت دوران
در گردن خود کشم، به زاري؟!کو سلسله‌ي تو، تا ز ياري،
با تو به موافقت، دمي چندباري بزنم به مهر و پيوند
بر چشم منش سزات رفتارپاي تو که گشت بر در يار
در وي کشمت چو لعل در سنگخواهم که شکافم اين دل تنگ
ليکن تو به ناله و من از دردهستيم، من و تو، هر دو، شب گرد
بر خاک درش نهي ز من رويچون باز گذر کني دران کوي
با دي نکني ازين جگر خوارهر گه جگريت بخشد آن يار
از من برسانيش سلاميهر خس که برو گذارد گامي
بسيار ببوسي از لب منهر جا که نهاد پاي روشن
از گردن من مکن فراموشزنجير خودت نهد چو بر دوش
دستي به سر تو سايد از مهرروزي اگر آن بت پري چهر
وين قصه بگويي از زبانمآگه کنيش ز مهر جانم
يک تير تو و ز آهوان شستکاي آهوي ناوک افگن مست
خود را فگند به حلقه‌ي دامآن کز پي صيد تو زند گام
بر سينه‌ي خويشتن زند تيرهرکز پي تو شود کمان گير
آهوي سياه شير گيرستچشم سيهت که بي نظيرست
مردم، ز سگان کيست، باري؟تو شير کشي، بهر شکاري
باشم به درت به پاسبانيبگذار که چون سگان نهاني
باري زدرم مران به خواريدر خانه گرم نمي‌گذاري،
ديوانگي آشکار مي‌کردزينسان شغبي بکار مي‌کرد
و انبوه بگرد او زن و مرداو بر سر اين فسانه‌ي درد
کاي کرده ز عافيت کرانهپرسيد يکيش از ان ميانه:
وين غم، غم کيست با چنين درداين سگ، سگ کيست اندرين گرد
وز بهر که مي‌کني چنين جان؟خون، بهر که مي‌خوري بدينسان؟
يا نيک و بد پيام تو چيست؟سگ را چه خبر که کام تو چيست؟
تعظيم ويت چراست چندين؟او را چو ز عقل نيست تمکين،
کاي از غم من دل تو آزادديوانه به درد پاسخش داد:
من نيز سگم ز روي هستيطعنم چه زني به سگ پرستي،
زان پاي خورم، نه زين لب، افسوسور نيز به پاي سگ زنم بوس
پيش در يار من گذشتستکاين پا که به شهر و کوي گشتست
ديدم، گذران، به ديده‌ي خويشروزيش به گوي آن پري کيش
کش دوست گرفتم از پي دوستتعظيم ويم نه از پي اوست
با بوي گلم چکار باشد؟از يار، چو بهره خار باشد،


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.