افسانه سراي شکرين گفت

افسانه سراي شکرين گفت شاعر : امير خسرو دهلوي ز الماس زبان، گهر چنين سفت: افسانه سراي شکرين گفت بودي همه وقت دل شکسته کان گوشه نشين روي بسته گشتي همه شب چو ماه بر بام پرداخته دل ز صبر و آرام چون ابر گريستي به فرياد هنگام سحر، ز بخت ناشاد بگرفت ز اندهش ملالي ناگاه شبي، ز بعد سالي ديوانه‌ي خويش را به صد درد ديد از نظر جمالش ناليد بسي ز زلف و خالش کامد به نظاره خيال پرورد گاه از مژه رفت خاک پايش گه شست به خون دل سرايش مي‌کرد...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افسانه سراي شکرين گفت
افسانه سراي شکرين گفت
افسانه سراي شکرين گفت

شاعر : امير خسرو دهلوي

ز الماس زبان، گهر چنين سفت:افسانه سراي شکرين گفت
بودي همه وقت دل شکستهکان گوشه نشين روي بسته
گشتي همه شب چو ماه بر بامپرداخته دل ز صبر و آرام
چون ابر گريستي به فريادهنگام سحر، ز بخت ناشاد
بگرفت ز اندهش ملاليناگاه شبي، ز بعد سالي
ديوانه‌ي خويش را به صد دردديد از نظر جمالش
ناليد بسي ز زلف و خالشکامد به نظاره خيال پرورد
گاه از مژه رفت خاک پايشگه شست به خون دل سرايش
مي‌کرد گله ز بخت بد روزمي‌خواند قصيده‌هاي دل سوز
بيننده‌ي خواب گشت بيدارزان ناله که زد به خواب در يار
وان ديده‌ي خويش باز بيندچون جست ز خواب تا نشيند
بستر تهي و کنار خاليني يار و نه آن وفا سگالي
خونابه ز رخ باستين روفتلختي ز طپانچه روي را کوفت
وز پرده برون فتادش آوازآهي زد و سوخت پرده‌ي راز
بر بسته دهن چوبي زباناندر خانه همه مزاج دانان
کس زهره نداشت پند گفتنزان بيم که خواست زهره سفتن
آراسته شد، ز صبح روشنچون، سبزه‌ي اين کبود گلشن،
بر پشت جمازه محمل آراستآن مهد نشين، به جهد برخاست
کامد ز تکش صبا به کنديبگشاد زمام را به تندي
آن گمشده را به خاک جويانميراند شتر به دشت پويان
وز هر خاري چو گلبني رستچون شيب و فراز را بسي جست
افتاده، ميان سنگلاخيديدش، چو ز بن شکسته شاخي،
بر بالش خار سر نهادهبر پشته‌ي کوه پشت داده
مژگانش به خواب کرده ميليآورده صباش بوي ليلي
شيران شکار، پاسبانشاو خفته و سر به خاکدانش
از کار بشد جمازه را پاياز بوي ددان صيد فرساي
آمد سبک از جمازه در زيرآن تشنه جگر، ز جان خود سير
در خوابگه‌ي رفيق زد گامانديشه نکرد از آن دد و دام
هر يک ز ددان به جانبي جستبا عشق چو صدق بود هم دست
جان جلوه کنان به سوي تن رفتاو پهلوي يار خويشتن رفت
بنهاده سرش به زانوي خويشافشاند غبارش از تن ريش
مي‌ريخت ولي بر وي مجنوناز گريه‌ي زار در مکنون
بر عاشق خفته آب مي‌زدآن چشم که راه خواب مي‌زد
زد بر رخش آب و کرد بيداريعني که ز گريه‌ي گهر بار
از خواب درامد آن گل زردباران چو نشاند سبزه را گرد
چشمش به جمال ليلي افتادمجنون که ز خواب ديده بگشاد
زد نعره و باز گشت بي‌هوشاز جانش برامد آتشين جوش
دردش به طبيب نيز اثر کردبيمار که دارويش بتر کرد
اين، يافته جان، و ليک مردهاو داشته دل، ولي سپرده
اين، بر شرف هلاک ماندهار، خفته ميان خاک مانده
اين، بي خبر از خود و ازو هماو، باخبر از گزند اين غم
در هر دو، ز بوي يکدگر جانآمد، چو دران قصاص هجران،
چون مرده به محشر از دم صورجستند ز جا فرشته و حور
ليلي ز کرشمه تير مي‌زدمجنون ز جگر نفير مي‌زد
ديوانه خويش را فسون سازگشت آن پري از دو چشم غماز
زنجير ز مشک و طوقش از سيماز ساعد و زلف کرد تسليم
يعني که دو در به يک خزينهچون بود دو دل يکي به سينه
نقش دويي از ميانه برخاستتن نيز به يک سبيله شد راست
واميخت دو مغز در يکي پوستدر ساخت به مهر دوست با دوست
شد زنده دو کالبد به يک جانشد تازه دو چاشني به يک خوان
واميخت دو باده در يکي جامآسود، دو مرغ در يکي دام
افروخته شد دو دل به يک شوقآراسته شد دو تن به يک ذوق
آميخته همچو شير با شهدبودند، به ياري، آن دو هم عهد
هر چيز که جز غرض، وفا شدچون حاجت دوستي روا شد
جز مصحلتي، دگر همه بوداز بوس و کنار دل بياسود
آمد به ميان جريده‌ي رازاز هر نمطي سخن شد آغاز
بگشاد زبان به در فشاني:مجنون ز نشاط يار جاني
بر بسته به چشم دوستان خوابکاي از خم زلف عنبرين تاب
عمري دگر، از غمت نخفتمعمري، در تو بديده رفتم
بادي خوشي آمد از بهاريامروز که بعد روزگاري
ناگه به سر آمد آفتابمز آسايش دل ربود خوابم
کاختر به فلک نهاد رختمدر خواب چنان نمود بختم
چون موج دو چشمه بر يکي جويبر تخت من و تو روي بر روي
تعبير نظاره در نظر داشتخوابم چو ز پيش پرده برداشت
نتوان خفتن، به ياد اين خوابتا روز قيامت ار بود تاب
بيداري بخت را نشان ديدليلي، که دو خواب هم عنان ديد
پس باز گشاد لعل خنداناول بگزيد لب به دندان
آن آينه را نهاد در پيشدوشينه خيال خود کم و بيش
رفت، ار به يگانگي شکي بودچون عکس دو آينه يکي بود
زان خواب عجب، به حيرت کارآن هر دو، چو بخت خويش بيدار
بيداري هجر پرده در شدافسانه‌ي خواب چون به سر شد
مي‌کرد شکايتي جگر سوزهر يک ز شب سياه بي روز
کامد به نفير سنگ خاراچندان غم دل شد آشکارا
کز تندي سيل شد زمين چاکچندان نم ديده رفت در خاک
ز آسيب خزان فتاده در گردهر دو چو دو سرو ناز پرورد
مي‌خواست برد ز سايه‌ي خويشمجنون ز خيال غيرت انديش
بر سايه‌ي خويش تيغ مي‌زدزان آه که بي‌دريغ مي‌زد
کشته به يگانگي يکي گويوان يار يگانه وفا جوي
مي‌کرد به خون دو ديده را غرقخود را چو نکرد ز آشنا فرق
سيوم نه کسي جز آب ديدهدو سوخته دل، بهم رسيده
بگشاده فرشته در دعا دستحوران ز نسيم شوقشان مست
در رقص درامده دد و داماز عشرت آن دو مست بي‌جام
يوسف به کنار گرگ خفتهتيهو به عقاب راز گفته
بر گردن شير بسته زنجيرجولان زده آهويي به نخجير
بر صيد کشيد و بر خود انداختصياد که تير بي‌حد انداخت
ناخورده شراب، هر دو سرمستساقي و حريف جام در دست
نشگفت شکوفه‌ي بهاريصبحي به چنين اميدواري
خازن شده و خزينه‌ي بر جايبر گنج رسيده دزد را پاي
شک نيست که دست و پا کند گمافزون ز طلب چو بافت مردم
ز افزوني حرص گم کند راهمفلس که رسد به گنج ناگاه
هم کار آيد ولي به شستنآب از پس مرگ تشنه جستن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط