چون بر سر چرخ لاجوردي شاعر : امير خسرو دهلوي خورشيد نهاد رو به زردي چون بر سر چرخ لاجوردي برداشت ز فرق دوست سايه معشوقهي آفتاب پايه عذري به هزار لطف درخواست بر عزم شدن ز جاي بر خاست تا پاک دلش ببرده از هوش او در سخن و رفيق خاموش تب لرزه گرفته استخوانش حيرت زده مهر بر دهانش کو را چه شکنجه شد زبان بند دانست مسافر خردمند خاموشي او جواب پنداشت انديشهي او خطاب پنداشت بوسيد و گرفت در کنارش لختي کف پاي پر ز خارش بگشاد عقال و...