خواننده‌ي اين خط کهن‌سال

خواننده‌ي اين خط کهن‌سال شاعر : امير خسرو دهلوي زين گونه نمود صورت حال خواننده‌ي اين خط کهن‌سال با همره‌ي عشق در عدم رفت کان بت چو ازين سراي غم رفت برداشت به نوحه واي ويلي مادر که بديد حال ليلي کاختر زدمش فغان برآورد آهي ز جگر چنان برآورد رخساره، ز خون ديده گل رنگ خويشان بهم آمدند دل تنگ دستار شرف زدند بر خاک کردند، به درد، پيرهن چاک آگه شده بود زحمت يار مجنون ز خبر کشي وفادار بر در، به عيادتش رسيده آزرده دل و جگر دريده ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواننده‌ي اين خط کهن‌سال
خواننده‌ي اين خط کهن‌سال
خواننده‌ي اين خط کهن‌سال

شاعر : امير خسرو دهلوي

زين گونه نمود صورت حالخواننده‌ي اين خط کهن‌سال
با همره‌ي عشق در عدم رفتکان بت چو ازين سراي غم رفت
برداشت به نوحه واي ويليمادر که بديد حال ليلي
کاختر زدمش فغان برآوردآهي ز جگر چنان برآورد
رخساره، ز خون ديده گل رنگخويشان بهم آمدند دل تنگ
دستار شرف زدند بر خاککردند، به درد، پيرهن چاک
آگه شده بود زحمت يارمجنون ز خبر کشي وفادار
بر در، به عيادتش رسيدهآزرده دل و جگر دريده
وز خانه پديد شد سريريکامد ز درون در نفيري
ايشان ز پس و جنازه‌ي در پيشليلي گويان برادر و خويش
برخاست فغان ز کوچه و راهبردند برون جنازه‌ي ماه
برداشت قدم که هم عنان ديدعاشق که نظاره‌اي چنان ديد
ني درد، و نه داغ دردمنداندر پيش جنازه رفت خندان
مي‌گفت سرود و پاي مي‌کوفتاز ديده ره جنازه ميروفت
خوش خوش غزل وصال ميخواندنظم از سرو جد و حال ميخواند
کز هجر برست، جان پر سوزکالمنه الله، از چنين روز
وز ننگ فراق، باز رستيمدر بزم وصال، خوش نشستيم
بي زحمت لعل بوسه چينيمبي منت ديده روي بينيم
بي طعنه‌ي خصم، عشق بازيمبي پرده‌ي خلق، جلوه سازيم
در گردن يکدگر در آريمآن دست که از جهان بداريم
هم خوابه بويم روي بر رويهم خانه شويم موي در موي
سر بر نکنيم تا قيامتزين خواب دراز بي ملامت
تا هر دو جسد يکي شود راستبايد لحدي به تنگي آراست
خلوت کده‌اي نکوتر از گورنبود من خسته را درين شور
ني ديده کشي ز چشم جاسوسني بينش ديده بان بافسوس
وز غم، به اجل فراغ ديدهافتاده، دو يار داغ ديده
مردت خوانم، گر آيي اکنوناي کامده‌اي به طعن مجنون،
رقص خوش عاشقانه مي‌زدزين سان همه ره ترانه مي‌زد
زين زمزمه‌ي فراق خوش بودآنرا که درونه زنده وش بود
در گريه‌ي زار خنده مي‌کردوانکس که نداشت لذت درد
از بي خودي آمده است در جوشخلقي به گمان که مرد بي هوش
تا خوابگه‌ي نگار خوش خوابمي‌رفت، بدان ترنم و تاب
در خاک نهد وديعت خاکچون شد که آنکه دور افلاک
وان کان نمک درو نهادندگريان، جگر زمين گشادند
وافتاد به دخمه‌ي لحد پستمجنون ز ميان انجمن جست
رو داشت بر روي و دوش بر دوشبگرفت عروس را در آغوش
افتاد قران به برج خاکيدو اختر سعد را به پاکي
جستند به غيرت اندر ان غارخويشان صنم ز شرم آن کار
برکشته زنند خنجر تيزتاساز کنند، خشم و خون ريز
پي‌چاک غضب بسر زدندشچون دست به پنجه در زدندش
پنجش به شکنجه‌ي دگر بوداو از سر و پنجه بي خبر بود
پرواز نموده دوست با دوستبا هم شده بود پوست با پوست
از جان رمقي نداشت خونشکردند به جنبش آزمونش
از هم نگشاد، بس که خم گشتبازو که حمايل صنم گشت
کز يار جدا کنند ياريافتاد به مغزشان غباري
گفتند به چشم سيل بارانپيري دو سه از بزرگواران
سري ز خزينه‌ي خداييستکاين کار نه شهوت هواييست
کز جان عزيز دست شويدورنه به هوس، کس نجويد
در راه وفا چنين شود خاکخوش وقت کسي که از دل پاک
وصلي که چنين بود، حلالستوصل ار چه بر اهل دل وبالست
تقواي جهان چه نام دارد؟گر عاشقي اين مقام دارد،
ز آلايش نفس پاک بودندتا هر دو، نه در مغاک بودند
پيداست که خود چگونه پاکند!و امروز که شهربند خاکند
پاکيزه تني به پاک جانياولي بود از چنين نشاني
در گردن ما وبال ايشاندر هم مکنيد حال ايشان
کرد آن همه را، درون دل کاراز سوز دل، آن حکايت زار
بر هر دو فتاده خاک بيزيکردند، به درد اشک ريزي
گريان سوي خانه باز گشتندزان روضه که در گداز گشتند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.