خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز

خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز شاعر : امير خسرو دهلوي به در سفتن الماس را دار تيز خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز که بوسد به جرأت کف پاي شاه سخن را چنان پايه بر کش به ماه زرفعت به گردون روان کرد رخش علاء دين اسکندر تاج بخش که از پيش او پس خزد کوه قاف محمد جهانگير حيدر مصاف چه ميوه دهد ديگري را ز شاخ هنرمندکش برگ نبود فراخ که هرکش هنر بيش روزي کم است به شهر اين مثل شهره‌ي عالمست که نزد خرد هست عيبش تمام مرا صد فغان زين هنرهاي خام شب...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز
خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز
خرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز

شاعر : امير خسرو دهلوي

به در سفتن الماس را دار تيزخرامان شو اي خامه‌ي گنج ريز
که بوسد به جرأت کف پاي شاهسخن را چنان پايه بر کش به ماه
زرفعت به گردون روان کرد رخشعلاء دين اسکندر تاج بخش
که از پيش او پس خزد کوه قافمحمد جهانگير حيدر مصاف
چه ميوه دهد ديگري را ز شاخهنرمندکش برگ نبود فراخ
که هرکش هنر بيش روزي کم استبه شهر اين مثل شهره‌ي عالمست
که نزد خرد هست عيبش تماممرا صد فغان زين هنرهاي خام
شب من در افسانه گفتن گذشتهمه روز عمرم به خفتن گذشت
ز مطلع به انوار دادم علمچون در باز کردم نخست از قلم
به شيرين و خسرو فرو ريختموزان انگبين شربت انگيختم
به مجنون و ليلي سرافراختموز انجا فرس پيشتر تاختم
کنم جلوه‌ي ملک اسکندريکنون بر سرير هنر پروري
فشانم به نوعي که دانم فشاندز دانا هر آن در که نا سفته ماند
که گنج هنر داشت ز اندازه بيشهنر پرور گنجه گوياي پيش
ستد صافي و درد بر ما گذاشتنظر چون براين جام صهبا گماشت
کجا با حريفان برابر شوممن ار چه بدانمي گران سر شوم
به فرخندگي خاص درگاه بدسکندر که فرخ جهان شاه بود
گروهي نبشتند پيغمبرشگروهي زدند از ولايت درش
درستي شدش بر ولايت درستبه تحقيق چون کرده شد باز جست
گر اعجاز نبود کرامات هستشگفتي که دانا برو باز بست
که نارد ز صد کاسه يک لقمه خوردمگس بهر آن دست مالد به درد
که روزيش خاک است بالاي گنجازان مار بر خويش پيچد به رنج
جوي باشد آخر ز هر خوشهگر از خوان من نبودت توشه‌ي
پس از روزگاري شود خرمنيچو يک جو به يک سال گردد مني
بسي خوشه‌ي‌تر بر ارد ز خاککنون دارم اميد کين تخم پاک
سرانجام پيش آيد انديشهانينديشي اول چو در پيشها
به مقدار انديشه‌ي خويشتنکند هر کسي پيشه‌ي خويشتن
چنين کرد ديباچه را سر به نشتقلم ران اين نامه‌ي چون بهشت
به پاي سکندر جهان داد بوسکه چون شد به خاک اختر فيلقوس
که هم خوابه‌ي کبک شد جره بازدر عدل راکرد زآنگونه باز
به کشور گشايي روان شد ز رومچو پرداخت از دشمنان مرز و بوم
که ديدم به تاريخهاي کهننخست آرم از رزم خاقان سخن
در آشتي زد ميان دو شاهنظامي که کرد آن جريده نگاه
دگرگون زدم لابد اين ساز رادگر گونه خواندم من اين راز را
که مر گفته را باز گويد کسيوگرنه لطافت ندارد بسي
چنان خواندم اين حرف ديرينه سالبه تاريخ شاهان پيشين و حال
سران را به درگاه او سر نهادکه دولت چو رو در سکندر نهاد
بزرگان آفاق را بنده کرددر آفاق نام ظفر زنده کرد
به شاهي و لشکر کشي خيره گشتچو بر بيشتر خسروان چيره گشت
به خاقان چين راند بنگاه رارها کرد بر ديگران راه را
همي کرد منزل به منزل خرامبر آهنگ چين خوش دل و شاد کام
پامي که پولاد را کرد مومبه خاقان چين داد ز او رنگ روم
در کارسازي و اقبال بازکه بر ما چو کرد ايزد کار ساز
به بستيم بر چين و خاقان چيندرين دم که بند قبا را به کين
به آزادي از تيغ ما جان برياگر سر در آري و فرمان بري
بر ارم ز ترکان چيني دمارو گر نه بدين هندي آب دار
به خاقان رسانيد پيغام شاهنپوشيده بشنيد و برداشت راه
دل آزرده شد زان نمودار سختجهاندار خاقان فرخنده بخت
يکي مشت خاک و يکي تيغ تيزپس آنگه به آينده داد از ستيز
که هست اندرين هر دو رمزي عزيزبدو گفت آنجا براين هر دو چيز
منت زين بتر باز گويم جواببگو آنچه گويي خطا و صواب
وگر گنج و زر بايدت خاک هستگر آهن هوس داري اينک به دست
رسيدند پيش سکندر فرازشتابان ز خاقان دو حمال راز
نمودند راز ره آورد خويشنموداري آورده دادند پيش
دران نکته ديد از فلک ياوريسکندر بخنديد از ان داوري
که تدبير ما گشت با کام جفتبه آينه‌ي شاه چين باز گفت
نموداري از فتح والا رسيدز خاقان بما کاين دو کالا رسيد
کنون کي تواند سر از تيغ بردچو دشمن به ما تيغ خود خود سپرد
نشان خود از خاک چين کرد پاکدگر آنکه بر ما فرستاد خاک
زمين را به من داد خاقان چينگرفتم به فال اينکه بي چشم و کين
سرو پاي گم کرده بي مغزوارفرستاده زان پاسخ نغزوار
فرو ريخت پيشش جوابي که يافتهراسان به درگاه خاقان شتافت
خيال محابا ز دل کرد پاکبجوشيد خاقان و شد خشمناک
فراهم شود لشکر از هر ديارفرستاد فرمان که بر عزم کار
چو درياي چين شد ز لشکر زمينز آب الق تا به درياي چين
کشيدند تا آسمان بارگاهفرود آمدند از دو جانب دو شاه
همه دامن چرخ در خون کشيدچو صبح از افق تيغ بيرون کشيد
به آرايش لشکر آورد رايسکندر جهان گرد کشور گشاي
چو کوهي سر افراخت شد تيغ زندگر سوي خاقان لشکر شکن
روا رو برآمد به خورشيد و ماههزاهز در آمد به هر دو سپاه
جهاني پر از تير و شمشير گشتبيابان همه بيشه شير گشت
در اندام گاو آرد گشت استخوانز لرز زمين زبر قلب روان
نفس را درون گلو راه بستغبار زمين کله بر ماه بست
گلين آسمان شد زمين آهنينز موج سلاح و ز گرد زمين
هوا پر ز ميغ و زمين پر ز برقبه درياي آهن جهان گشت غرق
جهان گشت پر سوس و برگ بيدوزان سوي خاقان شوريده مغز
به منزل رها کرد خورشيد راروان کرد شه تخت جمشيد را
به کوشش چو خورشيد شد خاستهبه جولان گه آمد صف آراسته
زنا آمد فتح در پاي لغزوزان شوي خاقان شوريده مغز
که تنگ آمد از دستت اين مرز و بومرسولي فرستاد بر شاه روم
به مردي کن اين داوري ني به مردتو اي تاجور کامدي در نبرد
سپه را چه بيوده داري برنج؟به پيکار اگر با مني کينه سنج
چه جوئيم فرياد فرياد رسچو کاري ميان من و تست بس
زره در خوي و تيغ در خون کنيمبيا تا به هم دست بيرون کنيم
بود بر سر روم و چين کدخدايزما هر دو تن هر که ماند به جاي
در ان کام جويي دلش يافت کامچو نزد سکندر رسيد اين پيام
بر انسان که نخجير جويد پلنگسوي حرب گه تاخت با ساز جنگ
که اينک برزم آمد ان رزم سازميانجي به خاقان خير گفت باز
ز رخت بقا خانه پرداختهروان شد به جولانگري ساخته
در آمد به شطرنج بازي دو شاهچو پيلان جنگي دران لعيگاه
ز يکديگر آماجگه ساختندنخست از کمان ناوک انداختند
نيامد بر آماج تيري درستچو بودند هر دو هنرمند و چست
زهر دو در ان نيز مويي نخستز ناوک سوي نيزه بردند دست
دران هم نشد قالبي زخم سايبه شمشير گشتند دست آزماي
نگشتند فيروز بر يکدگرچو کردند چندان که بود از هنر
دوال کمرها گرفتند سختبه نيروي بازوي پولاد لخت
به پيچند و خرطوم را خم زنندچو پيلان که خرطوم در هم زنند
قيامت ز يکديگر انگيختندبه تاب و توان در هم آميختند
ز جا در ربودش چو نخلي ز مومهم آخر قوي دست شد شاه روم
ز بازو کسي را ستون ساختهفرس تاخت باز و برافراخته
ز ترکان چيني تهي گشت صبرخروش از صف روميان شد به ابر
برآورد رومي به تاراج دستدر افتاد در قلب خاقان شکست
سلاح افگنان را نرانند تيغسکندر بفرمود تا بي‌دريغ
بران زينهار استواري کنندبه پيمان شه زينهاري کنند
نکوشند کز تيغ بي سر شودو گر کس به مردي برابر شود
چو در تابد آماج تيرش کنندبه نيرنگ و هنجار اسيرش کنند
نيابد ز آسيب گيتي گزندکسي کو به گيتي بود هوشمند
کزان خويش را در حصاري کندبه انديشه بنياد کاري کنند
که دارد پناهنده يي را پناهبزرگي کسي را دهد دستگاه
که بر چوزگان سازدازپر شدنه زان ماکيان کمتري در شمار
نه رسم بزرگي به بازي کنندبزرگان که کهتر نوازي شد
چو نبود سري بار بر کردن استسر مرد بهر سري کردن است
که با زيردستان بود پاي مردوليکن سران را توان کرد فرد
که افتادگان را بود دستگيرکسي بر سر خلق زيبد امير
سر نافه‌ي چين بدينسان کشادکشاينده‌ي نافه‌ي اين سواد
به فيروزي از ملک چين گشت بازکه چون فرخ اسکندر سرفراز
که گيتي شد از خر مي چون نگاربهين روزي‌يي از موسم نوبهار
بفرخنده طالع در آمد ز خوابهم از اول بامداد آفتاب
عروس جهان ز آب گل شسته رويز باد بهاري هوا مشک بوي
رخ آراسته هر يکي چون چراغشده جلوه‌گر نازنينان باغ
چراغ گل از باد روشن شدهبساط گل از سبزه گلشن شده
ز رضوان به گلبن سلام آمدهبه لاله ز فردوس جام آمده
چو تعويذ مشکين به بازوي دوستشده مشکبو غنچه در زير پوست
گره در دل غنچه محکم زدهبنفشه سر زلف را خم زده
شده پاره پاره سرا پاي گلز بس تري اندام زيباي گل
به صحرا برون آمده دوستانشده سرخ گل مفرش بوستان
مراغه همي کرد بر گل نسيمهوا بر سر سبزه مي‌ريخت سيم
بهر نغمه گل بن سر انداختهبهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته
مغني تر نم فراموش کردازان نغمه کو غارت هوش کرد
تمناي ميخوارگان کرد تيزغزل خواني بلبل صبح خيز
سبک گشت در خاستن پاي سروز آواز دراج و رقص تذرو
کبوتر معلق زنان در هواز ناليدن قمري خوش نوا
ملک در ميان همچو سرو بلندبهر سو گل و غنچه نوشخند
دلش همبران دلبر خويش بودبه بزم ار چه دلبر ز حد بيش بود
چو آيينه نزديک زانوي خودنشانده صنم را به پهلوي خود
ز لب نقل مي داد و از کف شراببهر دورش آن ساقي نيم خواب
پياپي شده دوستگاني روانبه عشرت نشسته دو سرو جوان
برانسان که او عاشق خويشتنملک عاشق رويش از جان و تن
گهي دست مي سود بر سيب و نارگهي گل همي ريخت اندر کنار
شکيب از ميان عزم دروازه کردچو مي‌رغبت عاشقان تازه کرد
کزو شرم را دست کوتاه يافتچنان باده در نازنين راه يافت
عنان تکلف ربودش ز دستهواي دلش قفل عصمت شکست
فسونش به ديو و پري در گرفتبه افسونگري چنگ را بر گرفت
سليمان پري وار ديوانه شدازان نغمه کاندر پري خانه شد
سرودي برآورد عاشق خوازبر ايين خوبان ز شوخي و ناز
که بويش جهان را کند تازه رويبرو تازه بود آن گل مشک بوي
گه از بوي خوش دل نوازي کندگه از رنگ تر عشوه بازي کند
وليکن به همراهي دوستانچو بشگفت گل خوش بود بوستان
بدين رهزني کرد با تاراج هوشچو سازنده ارغنون توي نوش
ملک را عنان دل از دست رفتز سرها خرد رفت و سرمست رفت
که هر يک به سويي چميدند زوبه خوبان ديگر اشارت نمود
وليکن شه از خويشتن شد تهينهي گشت خرگاه شاهنشهي
که بستند تا عقد خورشيد و ماهحکيم الهي طلب کرد شاه
دو عاشق به يکديگر آورده دستملک سر خوش و نازنين نيم مست
به اسکندر تشنه آب حياترسانيده اين خضر صافي صفات
هر آبي که هست آب حيوان بودچو نوشيدن از دست جانان بود
گه از ناردان سيب را خسته بودگهي نار با سيب پيوسته بود
کليد خزينه به خازن سپردبه گنجينه آرزو دست برد
گهر سفت و ياقوت بيرون فشاندبکان گهر شاخ مرجان نشاند
پياله فتاد و مي ناب رفتچو خورشيد را چشم در خواب رفت
شد از پرده تار بر بط نوازبه بر بط ني زهره‌ي پرده ساز
به خاتون پرده نشين داد هوشبه پرده درون خسرو پرده پوش
دگر مرغ را کي رهاند ز دامچو مرغي خود از دام نجهد مدام
نشايد به بالين بيمار خواندطبيبي که پيوسته بيمار ماند
جهان آفرين را چه داند نهانکسي کو ندانست راز جهان
خدا را نداند کسي جز خدايادب را نگهدار کز هيچ راي
چنين کرد ازين تخته خوانندگيشناسنده حرف دانند گي
تن خاکي از موج توفان خرابکه چون بيرون آمد فلاتون ز آب
روان شد سوي کوه چون بي گماننبودش سر ياري مردمان
چو سيمرغ بنشست با سنگ خويشزهر بوم برداشت آهنگ خويش
به شاخ گيا سينه خرسند کرددهان را ز اشام و خور بند کرد
به راز اندران پرده دم ساز گشتنيايش‌گر پرده راز گشت
که شد سرفراز از سرافکندگيچنان گشت کوشنده در بندگي
چراغش خورشيد رخشنده شدز شب زنده داري دلش زنده شد
فلاتون حکيم الهيش نامبرآمد ميان همه خاص و عام
حکايت به گوش سکندر رسيدز نامش که در شهر و کشور رسيد
به ديدار آن مرد بسيار دانهوس داشت اسکندر کاردان
که از کان برون آرد الماس رافرستاد پنهان بليناس را
روان گشت دانا چو کار آگهانبه فرمان فرمانرواي جهان
که ذره ندارد سر آفتابز انديشه دادش فلاتون جواب
ز غوغاي عالم شدم گوشه‌گيرمن اينجا که گشتم ز دل توشه گير
نيوشند را راي رفتن نبودفرستاده کوشش فراوان نمود
کند وقت خود را بخود ارجمندبليناس چون ديد کان هوشمند
بشر باز شد در حين خاک رفتکه آمد چو بيرون فلاتون ز آب؟
چو شه رغبت ديدنش پيش داشتشنيده سخن يک به يک باز گفت
سبک بارگي جست و بر داشت راهدل اندر پي رغبت خويش داشت
نه بود از بزرگان به دنبال کسبه برج عطارد روان شد چو ماه
سر کوهکن سوي کهسار کردجز از هوشمندان تني چند و بس
چو در غار شد کرد مرکب رهابه کوه آمد و سر سوي غار کرد
نگه کرد در کنج آن تنگ نايبه غار اندرون رفت چون اژدها
لگيمي در آورده در گرد دوشفرشته وشي ديد مردم نماي
کسي گنجش اندر سفالينه خمخزيده چو روباه پشمينه پوش
مبرا شده دل ز غم خوردنشکليد زبان در دهان کرده گم
نماينده چون رسته در کهربارگ اندر تنش رو نما از صفا
حکايت کنان روي رخشان اوز تاب درون در افشان او
به رسم بزرگان تواضع نمودچو سيماي شه ديد برخاست زود
دعاي سزاوار تعظيم شاهپس آنگه گفت از دل عذرخواه
برين سو چرا رنجه شد ناگهانبپرسيد کاقبال شاه جهان
به ديدار تو بود ما را نيازجهاندار فرمود کز دير باز
سر گنج پنهان ببايد گشادکنونم که آن آرزو دست دادش
که آمد خريدار گوهر شناسچو دانست داناي دريا قياس
نشاندش به تعظيم و خود هم نشستبه همان نوزيش بگرفت دست
ز راز نهان پرده را باز کردسخن راز هر پرده ساز کرد
حکيمش به انديشه ره مي‌نمودبهر باز پرسي که شه مي‌نمود
ازين گوشه گيري چه داري نيازنخستش بپرسيد کاي گنج راز
وگر غار گنج است هم کن رهابرون آي ازين غار چون اژدها
به همدستي خود نشستت دهربه دستوري خويش دستت دهم
تو همتاش باشي که همتاش نيستارسطو که جز راي والاش نيست
فرو شد به کار خود از کار شاهفلاتون چو بشنيد گفتار شاه
که اي تو از آفاق را زندگيبرون داد پاسخ به شرمندگي
که آيد بدان بو خريدار مننماند آن شکوفه به گلزار من
که شد خار او تير و خرماش گورچه جنباني آن خل بن را به زور
ز بالا همان سنگ بارد نه بارچو شاخ تهي را کني سنگسار
که دستوريم بخش و آزاد کننگويم به دستوريم شاد کن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط