بدو گفت کاري ز راي بلند

بدو گفت کاري ز راي بلند شاعر : امير خسرو دهلوي توقع همين باشد از هوشمند بدو گفت کاري ز راي بلند که يک چند با تو برارم نفس وليکن مراد من اين بود و بس ز دريا صفد وز صدف در برم ز داناييت بهره پر برم تواضع ز تو نيست ما را دريغ چو تو داشتي صحبت از ما دريغ کنون پنجه‌ي ما و دامان کوه گر از زحمت ما نيايي ستوه که بتوانم اين بار برداشتن طريقي نما از خبر داشتن که خشنود باد از تو هم کردگار بخشنودي کرد گارم درار برون جست روشن چو تير از کمان...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بدو گفت کاري ز راي بلند
بدو گفت کاري ز راي بلند
بدو گفت کاري ز راي بلند

شاعر : امير خسرو دهلوي

توقع همين باشد از هوشمندبدو گفت کاري ز راي بلند
که يک چند با تو برارم نفسوليکن مراد من اين بود و بس
ز دريا صفد وز صدف در برمز داناييت بهره پر برم
تواضع ز تو نيست ما را دريغچو تو داشتي صحبت از ما دريغ
کنون پنجه‌ي ما و دامان کوهگر از زحمت ما نيايي ستوه
که بتوانم اين بار برداشتنطريقي نما از خبر داشتن
که خشنود باد از تو هم کردگاربخشنودي کرد گارم درار
برون جست روشن چو تير از کمانحکيم از چنان خواهش زير کان
ترا راست گويم به فرهنگ ورايبه پوز شکري گفت کاي کدخداي
همان شد کز ايزد بود ترس کارنخست آنچه فرض است بر شهريار
به يزدان حوالت کند کارهابهر شادماني و تيمارها
که نادان نهد نام او ملک و مالبه نيرنگ اين پنج روزه خيال
که زد لطمه فرعون و شداد رانيندازد اندر سر آن باد را
خدا را پرست و مشو خودپرستچو دادت خدا آنچه داري به دست
که دارد نهان باخدا داوريبهر کار ازان کس طلب ياوري
ازو کي عمارت شود خاک و آبشهي کو خود از شرب مي شد خراب
چه آگاهي از جمله عالمشکسي از خود آگه نباشد دمش
به نان پاره معده خرسند کننگويم که خم خانه را بند کن
که تو مي‌خوري ني ترا مي‌خوردوليکن چنان خور گرت درخورد
بياموز بيداري از بخت خودچو خواب ايدت بر سر تخت خود
که از پاست آباد خسبد جهانتو بيدار باش اشکار و نهان
وگر خود توان تا تواني مخسببخسب و به خواب جواني مخسب
که ني تيغ رنجه شود نه سپاهبدان شان شو از کينه ور کينه خواه
ولي راي را کار فرماي کنبه مشت اندرون تيغ را جاي کن
که پيل حرون بر صف خود زندمکش سر ز رايي که به خرد زند
نه نيز محتاج راي بلندورت دل ز يزدان بود زورمند
مزن دشنه را بستگان زبونچو قادر شدي چيره را ريز خون
زبد خدمتان نيز دامن مپيچبه تيمار خدمتگران کن بسيچ
که بي‌برگ برکنده باشد درختسپهدار بايد خداونت تخت
گره بر زدن باد را چون توانمتاع جهان است باد روان
چه نيکو ترا دولت بي قياسگر امروز نبود ز فردا هراس
به مزدوري يک شکم مي دونددد و دام کافزون و کم مي‌دوند
که يک تن دهد طعمه‌ي صد هزارندارد به جز آدمي اين شمار
ولي صبح صادق شد آفاق گيردم صبح کاذب بود زود مير
کن در زير دستان نيارد شکستکسي کن زبر دست بر زير دست
ستم را بيند از بنيادهابه انصاف نه سکه‌ي دادها
تو نو باش گر شد فريدون کهنچه راني ز داد فريدون سخن
که در عهده‌ي ديگران نيستيبه عهد خود آن نغز به کايستي
که کس گاه نفرين نگويد سپاسمنه بر بدي کارها را اساس
به هر پايه باشد شمارش بزرگکسي کو بزرگ است کارش بزرگ
جز آن ميوه ديگر نيايد بدستچو کردي درخت از پي ميوه پست
که باشند ازو ديگران بي گزنديکي را از ان کرد يزدان بلند
ستم کن ولي بر ستمگارکانپيچ از ستم دست بيچارگان
که نتواندت گفتن آزار خويشبرون کن ز پاي کسي خار خويش
به غيري گشايي و بر خود زنيحذر کن ز تيري که آن بد زني
مباش ايمن از ناوک دادخواهگر از آهنين قلعه داري پناه
مگر زور مندان عاجر نوازنمانند در ملک و دولت دراز
که دريا بي اسرار گيتي تمامبدانگونه کن گرد گيتي خرام
چنين راست کرد از خط راستاننگارنده‌ي لوح اين داستان
در آورده گردن کشان را شکستکه چون فتح اسکندر چيره دست
به شمشير بگرفت عالم تمامبه فيروزي آفاق را کرد رام
تمناي درياش گشت آشکارچو از ربع مسکون بپرداخت کار
به درياي مغرب رسانيد رخشبرون برد ازين خطه خاک بخش
سخن گفت ز اندازه‌ي کار خويشجهان ديدگان را طلب کرد پيش
قوي دست گشتم برين نطع خاککه چون من به نيروي يزدان پاک
به چوگان همت کشيدم به خويشبگوي زمين دست بردم به پيش
که نسپرد شب رنگ من زير پاينماند از بساط زمين، هيچ جاي
که در جويم از قعر دريا و بسکنونم چنان در دل آمد هوس
کنم در عجب‌هاي دريا نگاهنشينم به اب اندرون چند گاه
طلسمي به حکمت بر آراستنببايد ز همت مدد خواستن
مصفا بر انگيختن پيکريبدانش ز صافي ترين جوهري
جهان بيند از جام گيتي نمايگه دروي کند چون نشيننده جاي
به پوزش گري تازه گردندشانحکيمان به فرمان شاه جهان
ستايش گرفتند بر تاجوربزرگان نهادند بر خاک سر
ز پاي تو نيروي بازوي تختکه اي خاک بوس جناب تو بخت
نه باشد در اندازه‌ي آدميندو نوبت گرفتن سراسر زمين
همه آرزو را نهايت مجويبدين بس کن وزين زيادت مپوي
که گوهر برون آرد از آب شورز دريا کسي ديد غواص کور
به جان کندن افتد چو مردم در آباگر ماهي آرد به خشکي شتاب
که خاکي نگنجد به آب اندرونمکن آتش و بار خود را فزون
ز درج دهن کان گوهر گشادسکندر به پاسخ زبان بر گشاد
کليد جهان داد در مشت منکه اقبال چون گشت هم پشت من
که شويم لب از چشمه زندگيبسي پي فشردم به جويندگي
زمانه بدان آبخور ره نبردسرانجام من چون ببايست مرد
که اسکندرش جست، الياس خوردبه روزي توان باده زين طاس خورد
نماندي لبم تشنه ز آب حياتگرم جاودان کردي ايزد برات
ز محرومي آب حيوان چه عيبچو بر مرگ من بود تقدير غيب
چه در قعر دريا چه بر روي خاکچو مردم ندارد گريز از هلاک
که از موج دريا نترسد نهنگنيابم ازين پند بيهوده تنگ
که در مغز شه محکم است اين خيالچو دانندگان را يقين گشت حال
نفس بر مزاج خداوند خويشزند از ضمير خردمند خويش
نوازشگ ري کرد بسيارشانسکندر چو بشنيد گفتارشان
زر افشاند و بخشيدن آغاز کردبه بخشش در گنج را باز کرد
ارسطوي دانا در آمد به کاربه فرمان فرمانده روزگار
نشيننده راز و بهشتي کنندبه فرمود کاسباب کشتي کنند
نمودند هرچ از هنر داشتندهنرپيشگان پيشه برداشتند
به سال کم و بيش پيش از هزارکشيدند کشتي به دريا کنار
شتابنده کوهي ز آسيب باداساسي که بر آب داند ستاد
شتابنده شد شاه دريا خرامچو شد جمله اسباب کشتي تمام
طلب کرد هشياري از هر گروهز آب از نمايان دريا پژوه
ز صحرا به دريا کشيدند رختبه فرمود تا پيشوايان تخت
که باشد بدان آدمي را نيازچهل ساله ترتيب راه دراز
اگر شير و مرغ است اگر کيمياز حيوان و از مردم و از گيا
سبق بر ده ز انديشه‌ي تيز پايخبر کش بسي مرغ کردون گراي
که روزي شتابنده يک ماهه راهکزيشان همه سه عقاب سياه
سه ماهش به کشتي در انداختندسه سال تمام آنچه پرداختند
به همراهي خويشتن کرد خاصکسي را که ديد از تردد خلاص
به رغبت روان کرد بر راه دورگراينده را سوي درياي شور
توکل کنان پا به کشتي نهادبه فارغ دلي زان بهشتي سواد
پس و پيش ارسطو بليناس همچپ و راستش خضر و الياس هم
به همراهي خاص بسته کمرفلاطون و دانندگان دگر
بر امد سر باد بانها به اوجبجنبيد کشتي از آسيب موج
به دريا درون پنج ساله تمامچو رفتند زانگونه با رود و جام
که باز آمدن را نباشد اميدبه جايي رسيدند لرزان چو بيد
به حيرت فرو ماند يک بارگيچو هر کس دران حال بي چارگي
نيايش کنان دست برداشتندکساني کز ايزد خبر داشتند
کليد در چاره آمد پديدچو دادند قفل دعا را کليد
بپوشيد گيتي حرير سياهشبانگه که برقع برافگنده ماه
سروشي پديدار گشت از نهانکه در گوشه‌ي خلوتش ناگهان
رخ فرخ و پيکر ارجمندجواني به کردار سرو بلند
نه مردم ولي صورت مردميفرشته وليکن به شکل آدمي
ز سيماي پاکش همي ريخت نورجمالي که نتوان نظر کرد دور
شهش داد پاسخ به عذر تمامبرو تازگي کرد شه را سلام
تنت دور ز آلايش آب و خاکبدو گفت کاي سر به سر نور پاک
که مردم نباشد بدين نيکوييفرشته که گويند ما ناتويي
که مردم نديدت که چون آمدي؟وگر مردمي چون درون آمدي؟
ز راز نهان پرده را بر گرفتسروش خجسته سخن در گرفت
جمال عزيزان غنيمت شمارگر آسايشي خواهي از روزگار
به نقل و به مي مجلس آباد کندل از روي هم صحبتان شاد کن
پراکندگي را به يک سوي نهبه جمعيت دوستان روي نه
که دوري خود افتد سرانجام کاربه دوري مکوش ار چه بدخوست يار
به عمدا جدا زيستن ابر چيستچو لابد جدائيست از بعد زيست
کنون رفته را باز جستن خطاستگذشت آنکه با هم نشستيم و خاست
که بسيار جستند و کم يافتندبزرگان پس رفته نشتافتند
نه تيري که بيرون پريد از کماننه بعد از شدن باز گردد زمان
چه داري خبر زان حريفان مي؟کجا بودي اي مرغ فرخنده پي
سفر تا چه جايست و منزل کدام؟به شادي کجا مي‌گذارند گام
شب آسايش خواب چون ميکنند؟کجا روز راحت فزون مي‌کنند؟
به ريحان و مي مهمان که‌اند؟به عيش و طرب هم عنان که‌اند؟
دل ما چگونه است پهلوي‌شانکدام آب ديده است در جويشان
که يک ره ز ما بر گرفتند دلفغان زان حريفان صحبت گسل
سروشم ز يزدان موکل بر آببگفتا که گر پرسي از من صواب
به من داد غيب اختيار شماچو در سختي افتاد کار شما
که دادت قضا دستگاه شگرفتمينديش ازين پس ز درياي ژرف
درون رو که يزدان نگهدار تستدرين پرده کانديشه‌ي کار تست
که بنمايد و بازت آرد به جايمنت همره و ايزدت رهنماي
که در جنبش کشتي آيد درنگبه فرمود فرمانده روم و زنگ
فرو شد سر بادبانها به خوابفگندند هر سوي لنگر در آب
برو ريخت از دل شماري که داشتسکندر بر آهنگ کاري که داشت
وصيت نمود آنچه ناچار بودبه دستور دانا که در کار بود
ز راه سلامت چو يک سو فگندکه ما را هوسهاي ناسودمند
ز بهر سلامت بتابيد رويسزد گر شما را ز من فتنه جوي
به کام نهنگان نهم پاي خويشچو من زير دريا کنم جاي خويش
مرا تا به صد روز بينند راهبه اميد جان بخش گيتي پناه
شناسم حق مردم حق شناسگر آيم برون زين ره پر هراس
قضا را به يک چون من صد هزاروگر باشد آسيبي از روزگار
من و قعر دريا و راه درازشما جانب خانه گرديد باز
برايين مهدي درآمد به مهدچو شه را دل آسود زان بسته عهد
نشست اندران شاه عالي مکانبياورد آن شيشه را بعد از ان
برآبش نهادند همچون حبابچو شيشه معلق شد اندر طناب
اجل را سپردند رشته درازشکنج رسن‌ها گشادند باز
چه باشد به دريا يکي مشت خاکسکندر به مهد اندرون ترسناک
چه بودت رها کردن تاج و تختسروشش بپرسيد کاي نيک بخت
نماند خرد چون درايد هوسجهاندار گفت اي مبارک نفس
شد از تازه روي چو باغ بهشتنيوشنده‌ي آسماني سرشت
به پاسخ دل شاه را کرد خوشگشاد ابرو از روي خورشيد وش
که بردارد اين رنجها را درازکه دل را فراهم کن اي سرفراز
تمناي انديشه‌ي خويش بينکنون باز کن ديده‌ي پيش بين
که زلزال در قعر دريا فگندبگفت اين و برداشت بانگ بلند
چو شکل دگر ديد سيماي شاهميانجي دران معرض عمرگاه
که چون ديدي اين پرده پر خيال؟بخنديد در پرده‌ي کردش سوال
کزين گونه لختي تماشا کنيبخاطر هنوز اين تمنا کني
هراسي که بودست جاي هراسشه ار چه بدل داشت بيش از قياس
ز نيروي دل ذره‌يي کم نکردهم از عاجزي پشت را خم نکرد
درين پرده ديگر چه داري بياربدو گفت کاي بر نهان پرده‌دار
که دانسته را بر تو نتوان گفتبه پاسخ سروش پسنديده گفت
کت از نقد هستي نهي گشت جيبچنين روشنم گشت ز الهام غيب
زماني فزون زندگانيست نيستسبک شو که جاي گرانيت نيست
من از تو نديدم عجبتر کسيتو با آنکه ديدي عجبها بسي
يکي دنده بر بند و بگشاي باروگر باشدت زين عجبتر نياز
بفرمان او ديده بر هم نهادملک گوش بر گفت همدم نهاد
همان ديد چشمش که مي خواست ديدچو بگشاد چشم و چش و راست ديد
برون جست از برج چون آفتابچو ديده شگفته بهاري بر آب
سوي مونس خويش بشتافتندچو الياس و خضر آگهي يافتند
نه قار و ره بان کان ياقوت و زرکشيدند قارو ره را بر زير
مصور خيالي در آيينه بودمتاعي که در درج گنجينه بود
برامد چو يوسف ز زندان تنگچنان يوسفي گشت يعقوب رنگ
نمک وار بگداخته ز آب شورگرامي تنش باز مانده ز زور
به هم صحبتان دير پيوند بودسکندر که گيتي خداوند بود
به ديدار خويشان نياز آمدشچو هنگام رفتن فراز آمدش
سرشکش ز شادي برامد به جوشازان مژده‌ي خوش که دادش سروش
روان گشت کشتي ز جاي چنانبه فرمان فرمانرواي جهان
نگون گشت خورشيد گيتي فروزدوم روز کز چرخ در گشت روز
که پيدا شد از دور دريا کنارشتابنده کشتي بهرسو قطار
به حيرت دران کار حيرت فزايفرومانده بيننده‌ي رهگراي
چگونه برين زودي آيند بازکه راهي بران دوري دير باز
مگر پاک دينان پاک اعتقادهمه کس دري از تعجب گشاد
درفشان درفش سکندر ز دورچو ديدند صحرا نشينان ز دور
شتابنده شده سوي دريا چو سيلز هر جانبي آدمي خيل خيل
کرانه چو دريا درامد به لرزز انبوه خلقي ز هر بوم و مرز
خروش سپه بر ثريا رسيدسکندر چو بر شط دريا رسيد
در امد به سرهاي شوريده هوشچو آسوده گشتند لختي ز جوش
ز صحرا سوي بارگه راه جستجهاندار منزل به خرگاه جست
به جز خاصگان کس نماند به جايبه فرمود کز خاصگان سراي
که ما را دگر گونه شد روزگارچنين گفت با پيشوايان کار
فرو مي‌رود آفتابم به خاکنگون مي شود کوکب تابناک
درين هر سه کار استواري کنيدمرا در سه تدبير ياري کنيد
به فرزند خود بايدم ياورينخستين وصيت درين داوري
هم از گوهر من فروزد چراغکه در قصر من اوست رخشنده باغ
چو در مهد عصمت کنم پا درازدوم آنکه بر عزم صحراي راز
ز صندوق بيرون کنندم دو دستدراندم که غلطم به صندوق پست
کند هر که بيند به حيرت نگاهکه تا چون به خانه گرايم ز راه
ز نطع زمين تا به درياي ژرفکه چون من ولايت ستاني شگرفت
نهي دست رفتم سرانجام کارز چندين زر و گوهر بي شمار
که تن در دل خاک مهمان شودسوم آنکه چون نوبت آن شود
بنا کرده رسم و راي من استدر اسکندريه که جاي من است
وديعت سپارند خاکي به خاکگرايندم از تخت زر در مغاک
همي زد نفس با بزرگان دهردو سه روز در زندگي داشت بهر
ز ايوان خاکي برون برد مهدچو با استواران قوي کرد عهد
فرو ريخت چشمش به زندان خوابنهان گشت خورشيدش اندر نقاب
به چندين نمط بسته‌اند اين طرازجريده کشايان تاريخ ساز
چنان بود نزديک بعضي درستچو کردم بهر نامه‌ي باز جست
برامد ز روم و فرو شد به شامکه رخشنده خورشيد گيتي خرام
که در حد بابل شد از خويش طاقگروهي دگر کرده‌اند اتفاق
يکي گرد انديشه خود گراياگر دانشي داري اي نيک راي
که چون هر زمان مي برد آب مردنگه کن درين چرخ دولاب گرد
چه سرها که در خاک خواري سپردچه دلها کز آسيب غم کرد خورد
کزين ره نوشتن چه داري نيازکسي اين ماجرا زو نپرسيد باز
ز گردندگي نيست يک لحظه دورچه شکل است کاين دور ظلمات و نور
چو شد ساخته باز گردد خرابرواقي برآورد از خاک و آب
که ديباي چيني بيني اندر نورديکي باز کن پرده زين خاک زرد
بناگوش و رخسار سيمين تني استهر آن لاله و گل که در گلشني است
که ناگه ز خاک سيه باد گشتبسا ديده کز سرمه آزاد گشت
که از خاک جز خاک نامد بدستبسا در که گم شد درين خاک پست
که در زير انبار گل شد چو مردبسا تن که او بار صندل نبرد
بسي بر نيامد که گردد خراببنايي کسي از گل براري بر آب
ز تاراج دزدان ندارد خلاصچو در کيسه مردم اين نقد خاص
که جز نام نيکو بدانيم هيچبيا تا کنيم آن چنان رخت پيچ
که مهمان غيري شود بامدادبه معشوق يک شب چه باشيم شاد
که پيوند او نيست جز با خسانمکن ميل اين خاک چون ناکسان
که چشمش چو هندوست آهو فريبمباش از نواي فلک نا شکيب
که آمد ز بس زندگاني به ستوهشنيدم که لقمان دانش پژوه
قد از حجره يک نيمه بيرونش بوددران عمر کز نه صد افزونش بود
که ايمن بود ز ابرو از آفتابعمارت نکرد آن قدر در خراب
که هر دم ز مسکن ندارد گزيرفراوانش گفتند برنا و پير
نشايد شدن ميهمان فضولبگفتا که از بهر اندک نزول
دل ميزبان زو ملولي کندچو در خانه مهمان فضولي کند
که فردا به بيگانه خواهي سپرداساسي چه بايد به عيوق برد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.