عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد شاعر : انوري درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد مکن مکن که غمت سود و دل زيان آمد مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بيش چه گفتمت چه شنيدي چه در گمان آمد چه ميکني به چه مشغولي و چه ميطلبي بيا بيا که بدين خسته دل غمان آمد مزن مزن پس از اين در دل آتشم که ز تو به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد چنان که بود گمان رهي به بدعهدي که دل ز عشق تو يکباره در ميان آمد کرانه کردي از من تو خود ندانستي...