بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير

بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير شاعر : انوري به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منير بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير هزار دل سر زلفش کشيده در زنجير هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش کشيده غمزه‌ي او در کمان ابرو تير گشاده طره‌ي او بر کيمن جانها دست چنان که آمده بي‌اختيار و بي‌تدبير بدين صفت به وثاق من اندر آمده بود نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفير نه در موافقتش زحمت رقيب و رهي خبر نبودم ازين عالم از قليل و کثير من از خرابي ومستي به عالمي که درو ...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير
بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير
بر من آمد خورشيد نيکوان شبگير

شاعر : انوري

به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منيربر من آمد خورشيد نيکوان شبگير
هزار دل سر زلفش کشيده در زنجيرهزار جان لب لعلش نهاده بر آتش
کشيده غمزه‌ي او در کمان ابرو تيرگشاده طره‌ي او بر کيمن جانها دست
چنان که آمده بي‌اختيار و بي‌تدبيربدين صفت به وثاق من اندر آمده بود
نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفيرنه در موافقتش زحمت رقيب و رهي
خبر نبودم ازين عالم از قليل و کثيرمن از خرابي ومستي به عالمي که درو
مرا چو در کف خواب و خمار ديد اسيربه صد لطيفه به بالين من فراز آمد
ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفيربه طعنه گفت زهي بي‌ثبات بي‌معني
همي جدا نشوي زو چنانکه طفل از شيرهزار توبه بکردي ز مي هنوز دمي
پذيره شو که درآمد به شهر موکب ميرچه جاي خواب و خمارست چند خسبي خيز
که عدل اوست به هر نيک و بد بشير و نذيرامير عادل مودود احمد عصمي
همه جهان ز بزرگيش نيست عشر عشيربزرگ بار خدايي که گر قياس کنند
که جست باد گمان و نشست گرد ضميربر آستانه‌ي قدرش قضا نيارد گفت
هرآنچه جستده ز اقبال ديده جز که نظيرهرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم
که در جنيبت تدبير او رود تقديرمدبريست به ملک اندرون چنان صائب
نه در حمايت عفوش مخافت از تغييرنه با عمارت عدلش خرابي از مستي
و يا به ديده‌ي جود تو در وجود حقيرايا به دامن جاه تو در سپهر نهان
نبشته کلک تو برآب جوي آيت تيرفکنده راي تو در خاک راه رايت مهر
دهد شمايل حلم تو کوه را تشويرکند لطافت طبع تو بحر را حيران
ز بيم قهر تو روي اجل چو برگ زريرزرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم
هميشه هيچ نبيند مگر سرور و سريراگرچه دشمن جاهت همي به خواب غرور
که بر زبان سنان تو راندش تعبيرهزار بار برفتست بر زبان قضا
که روزگار به لوزينه در ندادش سيرکه بود با تو همه پوست در وفا چو پياز
ز نفخ صور زيادت همي کند تاثيرصرير کلک تو در نشر کشتگان نياز
مسلمست و روا نيست اندر آن تغييرحديث خاصيت نفخ صور و قصه‌ي آن
دليل باشد از اين خوبتر بر آن تاثيرقياس باشد از آن راست‌تر در اين معني
معاينه نه خبر زنده مي‌کند به صريرکه کشتگان جفاي زمانه را قلمت
زهي بنان تو آيات جود را تفسيرزهي بيان تو اسرار غيب را حاکي
که خاطريست پريشان و فکرتيست قصيراگر مقصرم اندر ثنات معذورم
به قدر قدرت و قوت نمي‌کنم تقصيرسخن به پايه‌ي قدرت نمي‌رسد ورنه
خرد که کل جهان را مدبرست و مشيرهزار بار به هر بيت بيش گفت مرا
که نقدهاي نفايه است و ناقديست بصيرکه هان و هان مبر اين شعر پيش خدمت او
برو که خاطر تو نيست مرغ اين انجيربرو که فکرت تو نيست مرد اين دعوي
همي گريست به خون جگر چو ابر مطيروليکن ارچه چنين بود داعي شوقم
به جان تو که درين جان برآيدم ز زحيرکه اين شرف اگر اين بار از تو فوت شود
به بي‌نيازي خود منگر اين ز من بپذيراگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة
بدين وسيلت از اين شعر هيچ خرده مگيرخلاف نيست که دارم شعار خدمت تو
دگر چه بايد زحمت چه مي‌دهم بر خيروليک از تو چو تشريف نيز يافته‌ام
چو در معامله از اصل بگذرد توفيرمرا بگوي چه باقي بود ز رونق شغل
که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثيرمرا غرض شرف بارگاه عالي تست
زبان حال به ز من همي کند تقريربه شرح حال همانا که هيچ حاجت نيست
بر وضيع و شريف و بر صغير و کبيرهميشه تا نبود پير در قياس جوان
به طوع قابل حکم تو باد عالم پيربه طبع تابع راي تو باد بخت جوان
ز رشک روز بد انديش تو سياه چو قيرز اشک ديده‌ي بدخواه تو سفيد چو قار
ز چرخ ناله‌ي اين زار همچو ناله‌ي زيرز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ
حسود جاه تو را همچو موي را ز خميرگرفته موي وز دنيا برون کشيده اجل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط