صاحب روزگار و صدر زمين

صاحب روزگار و صدر زمين شاعر : انوري نصرت کردگار ناصر دين صاحب روزگار و صدر زمين هست در کلک و خاتمش تضمين طاهربن المظفر آنکه ظفر نايد از آسمان به هيچ زمين آنکه بي‌داغ طاعتش تقدير ننهد آفتاب هيچ دفين وانکه بي‌مهر خازنش در خاک قاب قوسين را دهد تزيين قدرش را بر سپهر تکيه زند بارز کون را کند ترقين ور قلم در جهان کشد قهرش دختر نعش را کند پروين راي او چون در انتظام شود حدثان را قفا کند ز جبين نهي او چون در اعتراض آيد به موازين...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صاحب روزگار و صدر زمين
صاحب روزگار و صدر زمين
صاحب روزگار و صدر زمين

شاعر : انوري

نصرت کردگار ناصر دينصاحب روزگار و صدر زمين
هست در کلک و خاتمش تضمينطاهربن المظفر آنکه ظفر
نايد از آسمان به هيچ زمينآنکه بي‌داغ طاعتش تقدير
ننهد آفتاب هيچ دفينوانکه بي‌مهر خازنش در خاک
قاب قوسين را دهد تزيينقدرش را بر سپهر تکيه زند
بارز کون را کند ترقينور قلم در جهان کشد قهرش
دختر نعش را کند پروينراي او چون در انتظام شود
حدثان را قفا کند ز جبيننهي او چون در اعتراض آيد
به موازين قسط بر شاهينبشکند امتداد انعامش
دهر از آن آمدش به زير نگينآسمان چون نگينش پيروزه‌ست
به خط استوا در افتد چينگر عنان فلک فرو گيرد
شبش از روز بگسلد در حينور زمام زمانه باز کشد
پي کند شعلهاي آتش کينهر کجا حلم او گذارد پي
نکشد بار قفلها زرفينهر کجا امن او کشد باره
دست يابد تذرو بر شاهينباس او دست چون دراز کند
وي ترا امر بر شهور و سنيناي ترا حکم بر زمين و زمان
به يمين تو چرخ خورده يميناز يسار تو دهر برده يسار
اشهب روز و ادهم شب زينبر در کبرياي تو شب و روز
نوز ظن تو رهنماي يقيننوک کلک تو رازدار قضا
فلک از گردن و جهان ز سرينطوق و داغ ترا نماز برند
در مقادير کارها تلقينآسمان را زبان کلک تو داد
ساز صورتگران فروردينآفتاب از بهشت بزم تو برد
خود خردشان نمي‌کند تعيينقدرت تو به عينه قدرست
نتواند که گويد اينک ايننتواند که گويد آنک آن
همه چيزيت هست جز که قرينچون تو صاحب‌قران نباشد ازانک
شير بالش نشد چو شير عرينلاف نسبت زند حسود وليک
به ورم کي شود نزار سمينبه جسد کي شود ضعيف قوي
در مديح تو شعرهاست متينصاحبا بنده را در اين يکسال
چون خط و زلف تو خوش و شيرينواندر ابيات آن معاني بکر
نه همانا که حالتيست چنينهرکه او را وسيلتي است چنان
گه ز خشت تحسرش بالينگه ز خاک تحيرش بستر
سخنش بکر و دولتش عنينسخنش چون دهد نتيجه که هست
شادي شادمان و حزن حزينهمه از روزگار بايد ديد
يک پياده عنايتش فرزينشاه‌مات عنا شدم که نکرد
چه کنم گو گشاده دار کمينچه کنم گو کشيده دار کمان
که به جاه تو دارد اين تمکينآخر اين روزگار جافي را
تا چه مي‌خواهد از من مسکينخود نپرسي يکي ز روي عتاب
دولت کند را نگويي هينفلک تند را نگويي هان
دل به تيمار چرخ راه رهينوقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
کاضطراب مرا دهد تسکيننيست در سکنه‌ي زمانه کسي
ننهد پاي زانسوي تحسينتو کن احسان که هرکه جز تو بود
تا زمان را گذشتن است آيينتا زمين را طبيعت است آرام
وز زمينت به طبع باد آميناز زمانت به خير باد دعا
برتر از بارگاه عليينساحت بارگاه عالي تو
دايمت بر يسار باد و يمينيمن و يسري که از زمان زايد
حافظ و ناصر و مغيث و معينروزگار آفرين شب و روزت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط