راستي کن، که راستان رستند
راستي کن، که راستان رستند
شاعر : اوحدي مراغه اي
در جهان راستان قوي دستند راستي کن، که راستان رستند کجروان نيم پخته خام شوند راستگاران بلندنام شوند راستي کن، که راست گردد بخت يوسف از راستي رسيد به تخت چکند دست بد به دامن پاک؟ گر بدي دامنش گرفت چه باک؟ خواب يوسف که کج نشد، درياب راست گوينده راست بيند خواب خواب او گشت قفل بيداري چون درو بود راست کرداري شد مسخر چو مصرش انجمني چون به نيکي دريد پيرهني ديده روشن کند کراماتش پيرهن کين بود مقاماتش پوستين گرگ و پيرهن کفتار گو بدر بر تن نکو رفتار اين اثرها کند، رواست، روا دامني را که در کشي ز هوا که گرفتار خفت و خيز نشد به گزاف آنچنان عزيز نشد راست آمد هر آن حديث که گفت چون خيانت نکرد با دل جفت ور رسد جز به پيرهن نرسد پاک دل را زيان به تن نرسد چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟ از دو چاه و دو گرگ ديده شکنج نام او در کتاب شاه آمد گرگ اول چو بيگناه آمد ايزد او را به نام خويش بخواند گرگ آخر چو در فضيحت ماند نه عجب، چون بري بود ز گناه گر غلامي عزيز گردد و شاه عجب اينست و نيست ارزاني ور شود شاه خواجهي جاني هر چه خواهي نمود جمله هباست قول و فعل تو تا نگردد راست راست باش و زمير و شاه مترس کور و کر گرنهاي ز چاه مترس در نفاذ امور شرع چو شير استوار و شجاع باش و دلير مگذر از شرع و از مراتب او بندهي شرع باش و راتب او جبن را شرع خوب و زشت کند عقل را شرع در کنشت کند بيرعونت کند گمانت را صدق چون راست شد روانت را اولين کار انبيا صدقست آخرين يار اوليا صدقست در ولايت قدم تواند زد هر که زين صدق دم تواند زد بوي صدق از تو برنخواهد خاست تا نگردد درون و بيرون راست صبر در صدق مستقيم کند صدقت از نار خود سقيم کند خنک آنکو به صدق دارد راي صادقان را رجال گفت خداي روي نفس تو و کمال ترا صدق آيينه ايست حال ترا مکش از خط راستگاران سر تا تو باشي، ز راستي مگذر و آنچه در زير پردهها باشد صدق ميزان کردهها باشد جز خدا و رسول نگذاري گر چو بوبکر صدق کرداري يار شو خلق را و ياري بين راستي ورز و رستگاري بين از بد و نيک با خدا پرداز صادقي، هر چه جز خداست بباز ور نداري، تو خود نداري هوش ترسکاري، به راست رفتن کوش با کژو با دروغ يار مباش گر حکيمي دروغ سار مباش