چون سلامان را شد اسباب جمال

چون سلامان را شد اسباب جمال شاعر : جامي از بلاغت جمع، در حد کمال، چون سلامان را شد اسباب جمال باغ لطفش رونق ديگر گرفت سرو نازش نازکي از سر گرفت چون رسيدن شد بر آن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون سلامان را شد اسباب جمال
چون سلامان را شد اسباب جمال
چون سلامان را شد اسباب جمال

شاعر : جامي

از بلاغت جمع، در حد کمال،چون سلامان را شد اسباب جمال
باغ لطفش رونق ديگر گرفتسرو نازش نازکي از سر گرفت
چون رسيدن شد بر آن ميوه درست،نارسيده ميوه‌اي بود از نخست
وز پي چيدن، چشيدن خواست‌اشخاطر ابسال چيدن خواست‌اش
بود کوتاه آرزو را ز آن، کمندليک بود آن ميوه بر شاخ بلند
کم نه ز اسباب جمال‌اش هيچ چيزشاهدي پر عشوه بود ابسال نيز
شيوه‌ي جولانگري آغاز کردبا سلامان عرض خوبي ساز کرد
بافتي زنجيره‌اي از مشک ترگاه بر رسم نغوله پيش سر
ساختي پاي دل شهزاده، بندتا بدان زنجيره‌ي داناپسند
فرق کرده، ز آن دو گيسو بافتيگاه مشکين موي را بشکافتي
بر کمان ابروان از وسمه، توزگه نهادي چون بتان دلفروز
صيد کردي مايه‌ي امن و امانتا ز جان او به زنگاري کمان
تا بدان رنگش ز دل بردي شکيببرگ گل را دادي از گلگونه زيب
تا بدان مرغ دلش کردي شکاردانه‌ي مشکين نهادي بر عذار
گه شکستي مهر بر درج گهرگه گشادي بند از تنگ شکر
وز لب گوياش گوهر چين شديتا چو شکر بر دلش شيرين شدي
زير آن طوق مرصع از گهر،گه نمودي از گريبان گوي زر
گردنش را زير طوق بندگيتا کشيدي با همه فرخندگي
ز آن بهانه آستين را برزديگه به کاري دس سيمين‌بر زدي
ديدي و، کردي به خون چهره، نگارتا نگارين ساعد او آشکار
سخت‌تر برداشتي از جاي گامگه چو بهر خدمتي کردي قيام
تاج در فرقش، شدي پامال اوتا ز بانگ جنبش خلخال او
جلوه گر در چشم او در هر محلبودي القصه به صد مکر و حيل
يک دم‌اش غافل ز خود نگذاشتيصبح و شام‌اش روي در خود داشتي
عشق دارد در دل عاشق اثرزآنکه مي‌دانست کز راه نظر
عشق در دلها نگردد جاي گيرجز به ديدار بتان دلپذير


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما