رفت به همسايگي مردگان | | زندهدلي از صف افسردگان |
روي ارادت به مزارات کرد | | پشت ملالت به عمارات کرد |
روح بقا جست ز هر روح پاک | | حرف فنا خواند ز هر لوح خاک |
همچو تک آهوي وحشي ز سگ | | گشتي ازين سگمنشان، تيزتگ |
کرد از او بر سر راهي سال | | کارشناسي پي تفتيش حال |
رخت سوي مرده کشيدن چراست؟ | | کاينهمه از زنده رميدن چراست؟ |
پاک نهادان ته خاک اندرند | | گفت: «بلندان به مغاک اندرند |
بهر چه با مرده شوم همنشين؟ | | مرده دلاناند به روي زمين |
صحبت افسردهدل، افسردگي | | همدمي مرده، دهد مردگي |
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند» | | زير گل آنان که پراگندهاند |
گوش به خود دار و، ز خود توشهگير! | | جامي، از اين مردهدلان گوشهگير! |
گام سعايت زده در خون توست | | هر چه درين دايره بيرون توست |