سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت شاعر : جامي خروس صبحگاه آواز برداشت سحر چون زاغ شب پرواز برداشت بنفشه جعد عنبر بوي خود شست سمن از آب شبنم روي خود شست دلش را روي در مهراب دوشين زليخا همچنان در خواب نوشين ز سوداي شب‌اش مدهوشي‌اي بود نبود آن خواب خوش، بيهوشي‌اي بود پرستاران به دستش بوسه دادند کنيزان روي بر پايش نهادند خمارآلوده چشم از خواب بگشاد نقاب از لاله‌ي سيراب بگشاد ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد گريبان، مطلع خورشيد و مه کرد چو غنچه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

شاعر : جامي

خروس صبحگاه آواز برداشتسحر چون زاغ شب پرواز برداشت
بنفشه جعد عنبر بوي خود شستسمن از آب شبنم روي خود شست
دلش را روي در مهراب دوشينزليخا همچنان در خواب نوشين
ز سوداي شب‌اش مدهوشي‌اي بودنبود آن خواب خوش، بيهوشي‌اي بود
پرستاران به دستش بوسه دادندکنيزان روي بر پايش نهادند
خمارآلوده چشم از خواب بگشادنقاب از لاله‌ي سيراب بگشاد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کردگريبان، مطلع خورشيد و مه کرد
چو غنچه شد فرو در خود زمانينديد از گلرخ دوشين نشاني
گريبان همچو گل بر تن زند چاکبر آن شد کز غم آن سرو چالاک
به دامان صبوري پاي بست‌اشولي شرم از کسان بگرفت دستش
نمي‌داد از درون يک شمه بيرونفرو مي‌خورد چون غنچه به دل خون
دلش چون نيشکر در صد گره، بنددهانش با رفيقان در شکرخند
به دل از داغ عشق‌اش صد زبانهزبانش با حريفان در فسانه
ولي پيوسته دل با يار مي‌داشتنظر بر صورت اغيار مي‌داشت
ز جست و جوي کام‌اش، پاي لنگ استدلي کز عشق در دام نهنگ است
درونش با کس آرامي نداردبرون از يار خود کامي ندارد
وگر جويد مراد، از يار جويداگر گويد سخن، با يار گويد
که تا آن روز محنت را شب آمدهزاران بار جانش بر لب آمد
شب آمد رازدار عشقبازانشب آمد سازگار عشقبازان
به زاري پشت خود چون چنگ خم کردچو شب شد روي در ديوار غم کرد
به زير و بم فغان و آه برداشتز ناله نغمه‌ي جانکاه برداشت
که از تو دارم اين گوهرفشانيکه: «اي پاکيزه گوهر! از چه کاني؟
نشاني از مقام خود نگفتيدلم بردي و نام خود نگفتي
کجا آيم مقامت از که پرسمنمي‌دانم که نامت از که پرسم
وگر ماهي، تو را منزل کدام است؟اگر شاهي، تو را آخر چه نام است؟
که ني دل دارم اندر بر نه دلدارمبادا هيچ کس چون من گرفتار!
دلي از آتشت در تاب ماندهکنون دارم من در خواب مانده
تر و تازه چو آب زندگانيگلي بودم ز گلزار جواني
هزارم خار در بستر نهادي»به يک عشوه مرا بر باد دادي
شکايت با خيال يارش اين بودهمه شب تا سحرگه کارش اين بود
بشست از گريه چشم خون‌فشان راچو شب بگذشت، دفع هر گمان را
به بستر جان ز سرو سيمبر دادبه بالين رونق از گلبرگ تر داد
سر مويي ازين آيين نگشتيشب و روزش بدين آيين گذشتي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما