که شاه آنجا کشيدي رخت، گاهي | | نمود از قصر بيرون تختگاهي |
پي ديدار يوسف آرميده | | به پيشش خيل خوبان صف کشيده |
گرفته آفتاب عالمافروز | | قضا را بود ابري تيره آن روز |
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت | | چو يوسف برج هودج را بپرداخت |
که طالع گشته از نيلي سحاب است | | گمان ناظران را، کفتاب است! |
فغان برداشتند از هر کناره | | ز حيرت کفزنان اهل نظاره |
ز لوحش حرف نسخ خويش خواندند | | بتان مصر سردرپيش ماندند |
سها را جز نهان بودن چه يارا؟ | | بلي، هر جا شود مهر آشکارا، |
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب | | سه روز آن ماه در چه بود تا شب |
برآمد يوسف شب رفته در چاه | | چو چارم روز ازين فيروزهخرگاه |
به عزم مصر با بخت خجسته | | ز مدين کارواني رختبسته |
پي آسودگي محمل گشادند | | ز راه افتاده دور، آنجا فتادند |
به قصد آب، رو در چاه کردند | | به گرد چاه منزلگاه کردند |
به سوي آب حيوان رهنوردي | | نخست آمد سعادتمند مردي |
فرو آويخت دلو آب پيما | | به تاريکي چاه آن خضر سيما |
زلال رحمتي بر تشنگان ريز! | | به يوسف گفت جبريل امين، خيز! |
جهان را از سر نو ساز روشن! | | ز رويت پرتوي بر عالم افکن! |
چو آب چشمه و در دلو بنشست | | روان، يوسف ز روي سنگ برجست |
به قدر دلو و وزن آب، دانا | | کشيد آن دلو را مرد توانا |
يقين چيزي بجز آب اندر آنست | | بگفت امروز دلو ما گران است |
ز جانش بانگ «يا بشري» برآمد | | چو آن ماه جهانآرا برآمد |
برآمد بس جهانافروز ماهي» | | «بشارت! کز چنين تاريک چاهي |
ولي از ديگران بنهفت او را | | در آن صحرا گلي بشکفت او را |
به ياران خودش پوشيده بسپرد | | نهاني جانب منزلگهاش برد |
اگر پنهان ندارد رنج يابد | | بلي چون نيکبختي گنج يابد |
ز حال او تفحص مينمودند | | حسودان هم در آن نزديک بودند |
که تا خود چون شود انجام کارش | | همي بردند دايم انتظارش |
خبرجويان به گرد چاه گشتند | | ز حال کاروان آگاه گشتند |
برون نامد ز چاه الا صدايي | | نهان، کردند يوسف را ندايي |
که تا آرند يوسف را فراچنگ | | به سوي کاروان کردند آهنگ |
ميان کاروان آمد پديدار | | پس از جهد تمام و جد بسيار |
سر از طوق وفا تابنده است اين | | گرفتندش که: «ما را بنده است اين |
ره بگريختن گيرد به هر چند | | به کار خدمت آمد سستپيوند |
به هر قيمت که باشد ميفروشيم» | | در اصلاحاش ازين پس مينکوشيم |
به اندک قيمتي ز ايشان خريدش | | جوانمردي که از چه برکشيدش |
به فلسي چند مملوک خودش کرد | | به مالک بود مشهور آن جوانمرد |
به قصد مصر در محمل نشستند | | وز آن پس کاروان محمل ببستند |
فروشد پا از آن سودا به گنجي | | چو مالک را برون از دسترنجي |
دو منزل را يکي ميکرد و ميرفت | | به بويش جان همي پرورد و ميرفت |
ميان مصريان شد قصه مشهور | | به مصر آمد چو نزديک از ره دور |
به عبراني غلامي گشته دمساز | | که: آمد مالک اينک از سفر باز |
به ملک دلبري فرخندهشاهي | | بر اوج نيکويي تابندهماهي |
کهش آرد تا در شاه جهاندار | | عزيز آنگه ز مالک شد طلبکار |
ولي از لطف تو اميدواريم، | | بگفتا: «ز آمدن فکري نداريم |
به آسايش درين منزل گذاري | | که ما را اين زمان معذور داري |
که از رنج سفر بيخواب و خورديم | | بود روزي سه چار آسوده گرديم |
تن پاکيزه سوي شاه پوييم» | | غبار از روي و چرک از تن بشوييم |
به خدمتگاري شه بازگرديد | | عزيز مصر چون اين نکته بشنيد |
به غيرت ساخت جان شاه را جفت | | به شاه از حسن يوسف شمهاي گفت |
به دارالملک خوبي شهرياران | | اشارت کرد کز خوبان هزاران |
همه زرکش قبا پوشيده در بر، | | همه زرين کله بنهاده بر سر |
ز گلرويان مصري برگزينند | | چو گل از گلشن خوبي بچينند |
کنندش عرض بر چشم خريدار، | | که چون آرند يوسف را به بازار |
به دعوي دارياش صف در مقابل | | کشند اينان بدين شکل و شمايل |
ازين آتشرخان بازار او سرد | | شود گر خود بود مهر جهانگرد |
چو زد از ساحل نيل فلک سر | | به چارم روز موعد، يوسف خور |
به سوي نيل حالي شد شتابان | | به حکم مالک، آن خورشيد تابان |
چو سيمين سروي آمد بر لب نيل | | قباي نيلگون بسته به تعجيل |
ز پابوسش من آسودي، چه بودي؟ | | به جاي نيل، من بودي ، چه بودي؟ |
چو سروي از کنار نيل بررست | | چو گرد از روي و چرک از تن فروشست |
به جلباب سمن، گل را بياراست | | ز مفرش دار مالک پيرهن خواست |
به چندين نقشهاي خوش منقش | | کشيد آنگه به بر ديباي زرکش |
هواي مصر راز آن شد عنبرآميز | | فرو آويخت زلفين دلاويز |
به قصد قصر شه مرکب براندند | | بدان خوبيش در هودج نشاندند |