آفرين خداي بر جانت شاعر : سعدي که چه شيرين لبست و دندانت آفرين خداي بر جانت گو ببين در چه زنخدانت هر که را گم شدست يوسف دل مگر از چشمهاي فتانت فتنه در پارس بر نميخيزد نرسيدي بگرد جولانت سرو اگر نيز آمدي و شدي کفتابست در شبستانت شب تو روز ديگران باشد گله از دست بوستانبانت تا کي اي بوستان روحاني تا بناليم در گلستانت بلبلانيم يک نفس بگذار دوست دارم هزار چندانت گر هزارم جفا و جور کني و آبگينست پيش سندانت آزموديم زور بازوي...