گر متصور شدي با تو درآميختن شاعر : سعدي حيف نبودي وجود در قدمت ريختن گر متصور شدي با تو درآميختن کو بتواند چنين صورتي انگيختن فکرت من در تو نيست در قلم قدرتيست کش نه مجال وقوف نه ره بگسيختن کيست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق قاعده مهر نيست بستن و بگسيختن داعيه شوق نيست رفتن و بازآمدن پيش تو بادست و خاک بر سر خود بيختن آب روان سرشک و آتش سوزان آه باک ندارد به روز کشتن و آويختن هر که به شب شمع وار در نظر شاهديست چاره سعدي حديث با شکر آميختن...