گر متصور شدي با تو درآميختن گر متصور شدي با تو درآميختنشاعر : سعدي حيف نبودي وجود در قدمت ريختنگر متصور شدي با تو درآميختنکو بتواند چنين صورتي انگيختنفکرت من در تو نيست در قلم قدرتيستکش نه مجال وقوف نه ره بگسيختنکيست که مرهم نهد بر دل مجروح عشققاعده مهر نيست بستن و بگسيختنداعيه شوق نيست رفتن و بازآمدنپيش تو بادست و خاک بر سر خود بيختنآب روان سرشک و آتش سوزان آهباک ندارد به روز کشتن و آويختنهر که به شب شمع وار در نظر شاهديستچاره سعدي حديث با شکر آميختنخوي تو با دوستان تلخ سخن گفتنست