دست با سرو روان چون نرسد در گردن شاعر : سعدي چارهاي نيست بجز ديدن و حسرت خوردن دست با سرو روان چون نرسد در گردن صبر اگر هست و گر نيست ببايد کردن آدمي را که طلب هست و توانايي نيست شرط عشقست بلا ديدن و پاي افشردن بند بر پاي توقف چه کند گر نکند چون ميسر نشود روي به روي آوردن روي در خاک در دوست ببايد ماليد که به صد جان دل جانان نتوان آزردن نيم جاني چه بود تا ندهد دوست به دوست جور شيرين دهنان تلخ نباشد بردن سهل باشد سخن سخت که خوبان گويند...