وه که جدا نميشود نقش تو از خيال من شاعر : سعدي تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من وه که جدا نميشود نقش تو از خيال من بس که به هجر ميدهد عشق تو گوشمال من ناله زير و زار من زارترست هر زمان دست نماي خلق شد قامت چون هلال من نور ستارگان ستد روي چو آفتاب تو ميرسد و نميرسد نوبت اتصال من پرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من خاطر تو به خون من رغبت اگر چنين کند فقر من و غناي تو جور تو و احتمال من برگذري و ننگري...