وه که جدا نميشود نقش تو از خيال من وه که جدا نميشود نقش تو از خيال منشاعر : سعدي تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال منوه که جدا نميشود نقش تو از خيال منبس که به هجر ميدهد عشق تو گوشمال منناله زير و زار من زارترست هر زماندست نماي خلق شد قامت چون هلال مننور ستارگان ستد روي چو آفتاب توميرسد و نميرسد نوبت اتصال منپرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسيهم به مراد دل رسد خاطر بدسگال منخاطر تو به خون من رغبت اگر چنين کندفقر من و غناي تو جور تو و احتمال منبرگذري و ننگري بازنگر که بگذردکاه تو تيره ميکند آينه جمال منچرخ شنيد نالهام گفت منال سعديا