اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من
اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من
شاعر : سعدي
آخرت رحمي نيايد بر دل مسکين من اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من خود نميسوزد دلت چون شمع بر بالين من سوزناک افتاده چون پروانهام در پاي تو آسمان حيران بماند از اشک چون پروين من تا تو را ديدم که داري سنبله بر آفتاب پرده بردار اي بهار و لاله و نسرين من گر بهار و لاله و نسرين نرويد گو مروي ور به شوخي درخرامي واي عقل و دين من گر به رعنايي برون آيي دريغا صبر و هوش زخم تا کي مرهمي بر جان دردآگين من خار تا کي لالهاي در باغ اميدم نشان تا قلندروار شد در کوي عشق آيين من نه اميد از دوستان دارم نه بيم از دشمنان کم نگردد شورش طبع سخن شيرين من از ترش رويي دشمن وز جواب تلخ دوست خود نگويي چند نالد سعدي مسکين من خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار