ياد ميداري که با من جنگ در سر داشتي
ياد ميداري که با من جنگ در سر داشتي
شاعر : سعدي
راي راي توست خواهي جنگ خواهي آشتي ياد ميداري که با من جنگ در سر داشتي اين بتر کردي که بد کردي و نيک انگاشتي نيک بد کردي شکستن عهد يار مهربان جز در اين نوبت که دشمن دوست ميپنداشتي دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتي خاطرم نگذاشت يک ساعت که بدمهري کنم بر سرانگشتان که در خون عزيزان داشتي همچنانت ناخن رنگين گواهي ميدهد کز خيالت شحنهاي بر ناظرم بگماشتي تا تو برگشتي نيامد هيچ خلق اندر نظر سر نهادن به در آن موضع که تيغ افراشتي هر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتي هر دم از شاخ زبانم ميوهاي تر ميرسد تا تو در ديوار فکرش نقش خود بنگاشتي سعدي از عقبي و دنيا روي در ديوار کرد