نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پيوندي شاعر : سعدي که ما را بيش از اين طاقت نماندست آرزومندي نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پيوندي بديع از طبع موزونت که در بر دوستان بندي غريب از خوي مطبوعت که روي از بندگان پوشي که ما را همچنين باشد شکيبايي و خرسندي تو خرسند و شکيبايي چنينت در خيال آيد مگر در دل چنين بودت که خود با ما نپيوندي نگفتي بيوفا يارا که از ما نگسلي هرگز زهي بخشايش و دولت پدر را کش تو فرزندي زهي آسايش و رحمت نظر را کش تو منظوري چو...