بخت آيينه ندارم که در او مينگري شاعر : سعدي خاک بازار نيرزم که بر او ميگذري بخت آيينه ندارم که در او مينگري تو چنان فتنه خويشي که ز ما بيخبري من چنان عاشق رويت که ز خود بيخبرم کان چه در وهم من آيد تو از آن خوبتري به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را که به هر گوشه چشمي دل خلقي ببري برقع از پيش چنين روي نشايد برداشت هيچ علت نتوان گفت بجز بي بصري ديدهاي را که به ديدار تو دل مينرود نتوانم که به هر جا بروم در نظري گفتم از دست غمت سر به...