زور با من ميکند زورآوري | | جور بر من ميپسندد دلبري |
مينشايد رفت پيش داوري | | بار خصمي ميکشم کز جور او |
چون مسلماني به دست کافري | | عقل بيچارست در زندان عشق |
تا مگر بر من ببخشد خاطري | | بارها گفتم بگريم پيش خلق |
گر به خيلش دربميرد چاکري | | بازگويم پادشاهي را چه غم |
بار سنگين مينهي بر لاغري | | اي که صبر از من طمع داري و هوش |
ما سري داريم اگر داري سري | | زان چه در پاي عزيزان افکنند |
حيف باشد بعد از او بر ديگري | | چشم عادت کرده با ديدار دوست |
در نميبايد به حسنت زيوري | | در سراپاي تو حيران ماندهام |
هر گدايي را نباشد جوهري | | اين سخن سعدي تواند گفت و بس |