رفتي و همچنان به خيال من اندري شاعر : سعدي گويي که در برابر چشمم مصوري رفتي و همچنان به خيال من اندري کز هر چه در خيال من آمد نکوتري فکرم به منتهاي جمالت نميرسد تا ظن برم که روي تو ماست يا پري مه بر زمين نرفت و پري ديده برنداشت گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبري تو خود فرشتهاي نه از اين گل سرشتهاي کز تو به ديگران نتوان برد داوري ما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست بي دوست خاک بر سر جاه و توانگري با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان ...