اين چه رفتارست کاراميدن از من ميبري
اين چه رفتارست کاراميدن از من ميبري
شاعر : سعدي
هوشم از دل ميربايي عقلم از تن ميبري اين چه رفتارست کاراميدن از من ميبري باغبان را گو بيا گر گل به دامن ميبري باغ و لالستان چه باشد آستيني برفشان مينمايي روي و ديگر باز روزن ميبري روز و شب ميباشد آن ساعت که همچون آفتاب زينهار آن خوشه پنهان کن که خرمن ميبري مويت از پس تا کمرگه خوشهاي بر خرمنست دزد شب گردد تو فارغ روز روشن ميبري دل به عياري ببردي ناگهان از دست من تا مگر من نيز برگردم غلط ظن ميبري گر تو برگرديدي از من بيگناه و بي سبب يا ببندد خون از اين موضع که سوزن ميبري چون نيايد دود از آن خرمن که آتش ميزني کبروي دوستان در پيش دشمن ميبري اين طريق دشمني باشد نه راه دوستي کان نميآيد تو زنجيرش به گردن ميبري عيب مسکيني مکن افتان و خيزان در پيت در به دريا ميفرستي زر به معدن ميبري سعديا گفتار شيرين پيش آن کام و دهان