ما سپر انداختيم گر تو کمان ميکشي شاعر : سعدي گو دل ما خوش مباش گر تو بدين دلخوشي ما سپر انداختيم گر تو کمان ميکشي ما به تو مستأنسيم تو به چه مستوحشي گر بکشي بندهايم ور بنوازي رواست چون بتوانم گريخت تا تو کمندم کشي گفتي اگر درد عشق پاي نداري گريز باز نگه ميکنم سخت بهشتي وشي ديده فرودوختيم تا نه به دوزخ برد خلق حسد ميبرند چون تو مرا ميکشي غايت خوبي که هست قبضه و شمشير و دست چاره مجروح عشق نيست بجز خامشي موجب فرياد ما خصم نداند که...