يکي قطره باران ز ابري چکيد شاعر : سعدي خجل شد چو پنهاي دريا بديد يکي قطره باران ز ابري چکيد گر او هست حقا که من نيستم که جايي که درياست من کيستم؟ صدف در کنارش به جان پروريد چو خود را به چشم حقارت بديد که شد نامور لل شاهوار سپهرش به جايي رسانيد کار در نيستي کوفت تا هست شد بلندي از آن يافت کو پست شد