شنيدستم که از راويان کلام

شنيدستم که از راويان کلام شاعر : سعدي که در عهد عيسي عليه‌السلام شنيدستم که از راويان کلام به جهل و ضلالت سر آورده بود يکي زندگاني تلف کرده بود ز ناپاکي ابليس در وي خجل دليري سيه نامه‌اي سخت دل نياسوده تا بوده از وي دلي بسر برده ايام، بي حاصلي شکم فربه از لقمه‌هاي حرام سرش خالي از عقل و پر ز احتشام به ناداشتي دوده اندوده‌اي به ناراستي دامن آلوده‌اي نه گوشي چو مردم نصيحت شنو به پايي چو بينندگان راست رو نمايان به هم چون مه نو ز...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شنيدستم که از راويان کلام
شنيدستم که از راويان کلام
شنيدستم که از راويان کلام

شاعر : سعدي

که در عهد عيسي عليه‌السلامشنيدستم که از راويان کلام
به جهل و ضلالت سر آورده بوديکي زندگاني تلف کرده بود
ز ناپاکي ابليس در وي خجلدليري سيه نامه‌اي سخت دل
نياسوده تا بوده از وي دليبسر برده ايام، بي حاصلي
شکم فربه از لقمه‌هاي حرامسرش خالي از عقل و پر ز احتشام
به ناداشتي دوده اندوده‌ايبه ناراستي دامن آلوده‌اي
نه گوشي چو مردم نصيحت شنوبه پايي چو بينندگان راست رو
نمايان به هم چون مه نو ز دورچو سال بد از وي خلايق نفور
جوي نيک نامي نيندوختههوي و هوس خرمنش سوخته
که در نامه جاي نبشتن نماندسيه نامه چندان تنعم براند
بغفلت شب و روز مخمور و مستگنهکار و خودراي و شهوت پرست
به مقصوره عابدي برگذشتشنيدم که عيسي درآمد ز دشت
به پايش در افتاد سر بر زمينبزير آمد از غرفه خلوت نشين
چو پروانه حيران در ايشان ز نورگنهکار برگشته اختر ز دور
چو درويش در دست سرمايه‌دارتأمل به حسرت کنان شرمسار
ز شبهاي در غفلت آورده روزخجل زير لب عذرخواهان به سوز
که عمرم به غفلت گذشت اي دريغ!سرشک غم از ديده باران چو ميغ
به دست از نکويي نياورده چيزبرانداختم نقد عمر عزيز
که مرگش به از زندگاني بسيچو من زنده هرگز مبادا کسي
که پيرانه سر شرمساري نبردبرست آن که در عهد طفلي بمرد
که گر با من آيد فبس القرينگناهم ببخش اي جهان آفرين
که فرياد حالم رس اي دستگيردر اين گوشه نالان گنهکار پير
روان آب حسرت به شيب و برشنگون مانده از شرمساري سرش
ترش کرده با فاسق ابرو ز دوروز آن نيمه عابد سري پر غرور
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟که اين مدبر اندر پي ماچراست؟
به باد هوي عمر بر داده‌ايبه گردن به آتش در افتاده‌اي
که صحبت بود با مسيح و منش؟چه خير آمد از نفس تر دامنش
به دوزخ برفتي پس کار خويشچه بودي که زحمت ببردي ز پيش
مبادا که در من فتد آتششهمي رنجم از طلعت ناخوشش
خدايا تو با او مکن حشر منبه محشر که حاضر شوند انجمن
درآمد به عيسي عليه‌الصلوةدر اين بود و وحي از جليل الصفات
مرا دعوت هر دو آمد قبولکه گر عالم است اين و گر وي جهول
بناليد بر من بزاري و سوزتبه کرده ايام برگشته روز
نيندازمش ز آستان کرمبه بيچارگي هر که آمد برم
به انعام خويش آرمش در بهشتعفو کردم از وي عملهاي زشت
که در خلد با وي بود هم نشستوگر عار دارد عبادت پرست
که آن را به جنت برند اين به ناربگو ننگ از او در قيامت مدار
گر اين تکيه بر طاعت خويش کردکه آن را جگر خون شد از سوز و درد
که بيچارگي به ز کبر و منيندانست در بارگاه غني
در دوزخش را نبايد کليدکرا جامه پاک است و سيرت پليد
به از طاعت و خويشتن بينيتبر اين آستان عجز و مسکينيت
نمي‌گنجد اندر خدايي خوديچو خود را ز نيکان شمردي بدي
نه هر شهسواري بدر برد گوياگر مردي از مردي خود مگوي
که پنداشت چون پسته مغزي در اوستپياز آمد آن بي هنر جمله پوست
برو عذر تقصير طاعت بياراز اين نوع طاعت نيايد بکار
چه زاهد که بر خود کند کار سختچه رند پريشان شوريده بخت
وليکن ميفزاي بر مصطفيبه زهد و ورع کوش و صدق و صفا
که با حق نکو بود و با خلق بدنخورد از عبادت بر آن بي خرد
ز سعدي همين يک سخن ياددارسخن ماند از علاقلان يادگار
به از پارساي عبادت نمايگنهکار انديشناک از خداي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط