چراغ بلاغت مي افروختم | | شبي زيت فکرت همي سوختم |
جز احسنت گفتن طريقي نديد | | پراگنده گويي حديثم شنيد |
که ناچار فرياد خيزد ز درد | | هم از خبث نوعي در آن درج کرد |
در اين شيوهي زهد و طامات و پند | | که فکرش بليغ است و رايش بلند |
که آن شيوه ختم است بر ديگران | | نه در خشت و کوپال و گرز گران |
وگر نه مجال سخن تنگ نيست | | نداند که ما را سر جنگ نيست |
سر خصم را سنگ، بالش کنيم | | بيا تا در اين شيوه چالش کنيم |
نه در چنگ و بازوي زور آورست | | سعادت به بخشايش داورست |
نيايد به مردانگي در کمند | | چو دولت نبخشد سپهر بلند |
نه شيران به سرپنجه خوردند و زور | | نه سختي رسيد از ضعيفي به مور |
ضروري است با گردشش ساختن | | چو نتوان بر افلاک دست آختن |
نه مارت گزايد نه شمشير و شير | | گرت زندگاني نبشتهست دير |
چنانت کشد نوشدارو که زهر | | وگر در حياتت نماندهست بهر |
شغاد از نهادش برآورد گرد؟ | | نه رستم چو پايان روزي بخورد |