گريبان دريدند وي را به چنگ | | يکي ناسزا گفت در وقت جنگ |
جهانديدهاي گفتش اي خودپرست | | قفا خورده گريان وعريان نشست |
دريده نديدي چو گل پيرهن | | چو غنچه گرت بسته بودي دهن |
چو طنبور بي مغز بسيار لاف | | سراسيمه گويد سخن بر گزاف |
به آبي توان کشتنش در نفس؟ | | نبيني که آتش زبان است و بس |
هنر خود بگويد نه صاحب هنر | | اگر هست مرد از هنر بهرهور |
ورت هست خود فاش گردد به بوي | | اگر مشک خالص نداري مگوي |
چه حاجت؟ محک خود بگويد که چيست | | به سوگند گفتن که زر مغربي است |