نگارا، بيتو برگ جان ندارم نگارا، بيتو برگ جان ندارمشاعر : فخرالدين عراقي سر کفر و غم ايمان ندارمنگارا، بيتو برگ جان ندارموگرنه طاقت هجران ندارمبه اميد خيالت ميدهم جاناميد زيستن چندان ندارممرا گفتي که: فردا روز وصل استسر سوداي بيپايان ندارمدلم دربند زلف توست، ورنهبخر يوسف، سر زندان ندارمنيايد جز خيالت در دل منچه انصاف است؟ چندين جان ندارمغمت هر لحظه جان ميخواهد از منکه: اين درد تو را درمان ندارمخيالت با دل من دوش ميگفتکه من با تو بگويم کان ندارملب شيرين تو گفتا: ز من پرسعراقي را چنين حيران ندارموگر لطف خيال تو باشد