من آن قلاش و رند بينوايم
من آن قلاش و رند بينوايم
شاعر : فخرالدين عراقي
که در رندي مغان را پيشوايم من آن قلاش و رند بينوايم حريف پاکباز کم دغايم گداي درد نوش مي پرستم نه مرد زرق و سالوس و ريايم ز بند زهد و قرابي برستم همه زنار شد بند قبايم ردا و طيلسان يکسو نهادم که هر دم سوي ميخانه گرايم؟ مگر خاکم ز ميخانه سرشتند که يک دم با حريفان خوش برآيم کجايي، ساقيا، جامي به من ده درين وحشت سرا تا چند پايم؟ مرا برهان زخود، کز جان به جانم از آنم کاندرين وحشت سرايم زماني شادمان و خوش نبودم به صد خواري، که رند ناسزايم مرا از درگه پاکان براندند درون بتکده کردند جايم برون کردندم از کعبه به خواري بريدند، اي دريغا، دست و پايم درين ره خواستم زد دست و پايي نه ره پيدا کنون، نه رهنمايم بماندم در بيابان تحير فتاده بر در لطف خدايم اميد از هر که هست اکنون بريدم که پيوسته ز يار خود جدايم از آن است اين همه بيداد بر من عراقي گر کند از کف رهايم ز بيداد زمانه وارهم من