نه کسي بوسه رايگان دارد

نه کسي بوسه رايگان دارد شاعر : فخرالدين عراقي خوش برآشفت زلف تو که: خموش نه کسي بوسه رايگان دارد کز شکر خواب ديده معذور است زندگاني تو را زيان دارد مرهمي، پيش از آنکه از تو دلم در درون جان ناتوان دارد عرش بابي، که مهر همت او پيش صدر جهان فغان دارد رهنمايي، که پرتو نورش برتر از عرش آشيان دارد زان سوي کاينات صحرايي است روشن اطراف کن فکان دارد سبق ام‌الکتاب مي‌گيرد او در آن لامکان مکان دارد شمه‌اي از نسيم اخلاقش لوح محفوظ خود...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نه کسي بوسه رايگان دارد
نه کسي بوسه رايگان دارد
نه کسي بوسه رايگان دارد

شاعر : فخرالدين عراقي

خوش برآشفت زلف تو که: خموشنه کسي بوسه رايگان دارد
کز شکر خواب ديده معذور استزندگاني تو را زيان دارد
مرهمي، پيش از آنکه از تو دلمدر درون جان ناتوان دارد
عرش بابي، که مهر همت اوپيش صدر جهان فغان دارد
رهنمايي، که پرتو نورشبرتر از عرش آشيان دارد
زان سوي کاينات صحرايي استروشن اطراف کن فکان دارد
سبق ام‌الکتاب مي‌گيرداو در آن لامکان مکان دارد
شمه‌اي از نسيم اخلاقشلوح محفوظ خود روان دارد
ذره‌اي از فروغ انوارشروضه‌ي گلشن جنان دارد
بوي خلق محمد آن بويدآفتاب شررفشان دارد
سرفراز آن کسي بود که چو چرخکه در آن روضه‌اي قران دارد
خاک درگاه او کسي بوسدبر درش سر بر آستان دارد
پيش او مهر چون زمين بوسدکز فلک هفت نردبان دارد
ريزه چيني است از سر خوانشزيبد ار سر بر آسمان دارد
بسکه بر خوان او نواله ربودآسمان گر چه هفت خوان دارد
چاشني گير او بود رضواندر بغل زان دوتاي نان دارد
گرد خاک درش نگردد ديوقدسيان را چو ميهمان دارد
بگريزد ز سايه‌اش شيطانزانکه جبريل آشنا دارد
نهراسد ز بيم گرگ عدوز آنکه از نور سايبان دارد
بر سر آمد ز جمله عالميانرمه‌اي کو چو تو شبان دارد
بر سر آيد پسر ز اهل زمانبسکه او علم بي‌کران دارد
فتح گردد ز فضل او آن درچو پدر صاحب‌الزمان دارد
منعما، ذکر شکر تو پيوستکز جهان روي سوي آن دارد
ليک اظهار، شرط عاشق نيستخاطرم بر سر زبان دارد
زنده کردي شکسته را به سه بيتمگر از شوق دل، تپان دارد
حرز جان ساختم سه بيت تو راکز دم عيسوي نشان دارد
خسته چون خواند نظم تو، ز طربکه ز صد فتنه در امان دارد
گر کند فخر بر جهان، رسدشپي بر فرق فرقدان دارد
خواستم تا جواب گويم، عقلکه مربي مهربان دارد
عاجز آيد ز دست مدح و ثناتگفت: که طاقت و توان دارد؟
در مدح تو چون زنم؟ که ز غمهر که پا در ره بيان دارد
باد از انوار تو جهان روشنخاطرم قفل بر دهان دارد
دل تو را دوست‌تر ز جان داردتا جهان نور ز اختران دارد
گر کند جان به تو نثار مرنججان ز بهر تو در ميان دارد
با غمت زان خوشم که جان مراچه کند؟ دسترس همان دارد
بر دلم بار هجر پيش منهغمت هر لحظه شادمان دارد
رخ ز مشتاق خود نهان چه کنيآخر اين خسته نيز جان دارد
بر رخ تو توان فشاندن جانآنچنان رخ کسي نهان دارد؟
با خيال لب تو دوش دلمراستي را رخ تو آن دارد
بوسه‌اي ده مرا، که نوش لبتگفت: جان عزم آن جهان دارد
از سر خشم گفت چشم تو: دورلذت عيش جاودان دارد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط