خوش برآشفت زلف تو که: خموش | | نه کسي بوسه رايگان دارد |
کز شکر خواب ديده معذور است | | زندگاني تو را زيان دارد |
مرهمي، پيش از آنکه از تو دلم | | در درون جان ناتوان دارد |
عرش بابي، که مهر همت او | | پيش صدر جهان فغان دارد |
رهنمايي، که پرتو نورش | | برتر از عرش آشيان دارد |
زان سوي کاينات صحرايي است | | روشن اطراف کن فکان دارد |
سبق امالکتاب ميگيرد | | او در آن لامکان مکان دارد |
شمهاي از نسيم اخلاقش | | لوح محفوظ خود روان دارد |
ذرهاي از فروغ انوارش | | روضهي گلشن جنان دارد |
بوي خلق محمد آن بويد | | آفتاب شررفشان دارد |
سرفراز آن کسي بود که چو چرخ | | که در آن روضهاي قران دارد |
خاک درگاه او کسي بوسد | | بر درش سر بر آستان دارد |
پيش او مهر چون زمين بوسد | | کز فلک هفت نردبان دارد |
ريزه چيني است از سر خوانش | | زيبد ار سر بر آسمان دارد |
بسکه بر خوان او نواله ربود | | آسمان گر چه هفت خوان دارد |
چاشني گير او بود رضوان | | در بغل زان دوتاي نان دارد |
گرد خاک درش نگردد ديو | | قدسيان را چو ميهمان دارد |
بگريزد ز سايهاش شيطان | | زانکه جبريل آشنا دارد |
نهراسد ز بيم گرگ عدو | | ز آنکه از نور سايبان دارد |
بر سر آمد ز جمله عالميان | | رمهاي کو چو تو شبان دارد |
بر سر آيد پسر ز اهل زمان | | بسکه او علم بيکران دارد |
فتح گردد ز فضل او آن در | | چو پدر صاحبالزمان دارد |
منعما، ذکر شکر تو پيوست | | کز جهان روي سوي آن دارد |
ليک اظهار، شرط عاشق نيست | | خاطرم بر سر زبان دارد |
زنده کردي شکسته را به سه بيت | | مگر از شوق دل، تپان دارد |
حرز جان ساختم سه بيت تو را | | کز دم عيسوي نشان دارد |
خسته چون خواند نظم تو، ز طرب | | که ز صد فتنه در امان دارد |
گر کند فخر بر جهان، رسدش | | پي بر فرق فرقدان دارد |
خواستم تا جواب گويم، عقل | | که مربي مهربان دارد |
عاجز آيد ز دست مدح و ثنات | | گفت: که طاقت و توان دارد؟ |
در مدح تو چون زنم؟ که ز غم | | هر که پا در ره بيان دارد |
باد از انوار تو جهان روشن | | خاطرم قفل بر دهان دارد |
دل تو را دوستتر ز جان دارد | | تا جهان نور ز اختران دارد |
گر کند جان به تو نثار مرنج | | جان ز بهر تو در ميان دارد |
با غمت زان خوشم که جان مرا | | چه کند؟ دسترس همان دارد |
بر دلم بار هجر پيش منه | | غمت هر لحظه شادمان دارد |
رخ ز مشتاق خود نهان چه کني | | آخر اين خسته نيز جان دارد |
بر رخ تو توان فشاندن جان | | آنچنان رخ کسي نهان دارد؟ |
با خيال لب تو دوش دلم | | راستي را رخ تو آن دارد |
بوسهاي ده مرا، که نوش لبت | | گفت: جان عزم آن جهان دارد |
از سر خشم گفت چشم تو: دور | | لذت عيش جاودان دارد |