اکسير حيات جاوداني | | ساقي، بده آب زندگاني |
بيآب حيات زندگاني | | مي ده، که نميشود ميسر |
چون از خط و لب شکرفشاني | | هم خضر خجل، هم آب حيوان |
زان دم که ز لعل در چکاني | | گوشم چو صدف شود گهر چين |
کز ناز و کرشمه در نماني | | شمشير مکش به کشتن ما |
بفريب مرا، چنان که داني | | هر لحظه کرشمهاي دگر کن |
چون دست نداد کامراني | | در آرزوي لب تو بودم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
در ده قدح نشاط انگيز | | وقت طرب است، ساقيا، خيز |
بنشان شر و شور و فتنه، برخيز | | از جور تو رستخيز برخاست |
وز طرهي دلربا درآويز | | بستان دل عاشقان شيدا |
با خاک درت بهم برآميز | | خون دل ما بريز و آنگاه |
هر لحظه به خون ما بکن تيز | | وآن خنجر غمزهي دلاور |
کامي چو از آن لب شکرريز | | کردم هوس لبت، نديدم |
توبه کنم از صلاح و پرهيز | | نذري کردم که: تا توانم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
مستم کن از مي غم انجام | | ساقي، چه کنم به ساغر و جام؟ |
حاجت نبود به ساغر و جام | | با ياد لب تو عاشقان را |
خشنود شد، از لبت، به دشنام | | گوشم سخن لب تو بشنود |
افتاد به بوي دانه در دام | | دل زلف تو دانه ديد، ناگاه |
برد از دل من قرار و آرام | | سوداي دو زلف بيقرارت |
در راه اميد ميزنم گام | | باشد که رسم به کام روزي |
داني چه کنم به کام و ناکام؟ | | ور زانکه نشد لب تو روزي |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
وندر سر زلف يار بستم | | دست از دل بيقرار شستم |
چون طرهي يار برشکستم | | بيدل شدم وز جان به يکبار |
هستم ز غمش چنان که هستم | | گويند چگونهاي؟ چه گويم؟ |
گر طرهي او فتد به دستم | | خود را ز چه غمش برآرم |
هم طرهي او گرفت دستم | | در دام بلا فتاده بودم |
چون چشم خوش تو نيم مستم | | ساقي، قدحي، که از مي عشق |
آمد گه آنکه ميپرستم | | شد نوبت خويشتن پرستي |
از زحمت او چو باز رستم | | فارغ شوم از غم عراقي |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
بنما به شب آفتاب از جام | | ساقي، مي مهر ريز در کام |
تا بنگرم اندرو سرانجام | | آن جام جهاننما به من ده |
تابان سحري ز مشرق جام | | بينم مگر آفتاب رويت |
گر بنگرم آن رخ غم انجام | | جان پيش رخ تو برفشانم |
در سايه دلش نگيرد آرام | | خود ذره چو آفتاب بيند |
کازاد شوم ز بند ايام | | در بند خودم، نميتوانم |
يک بار خلاص يابد از دام | | کو دانهي مي؟ که مرغ جانم |
کي پاک شوم ز ننگ و از نام؟ | | کي باز رهم ز بيم و اميد؟ |
تا مهر درآيد از در و بام | | کي خانهي من خراب گردد؟ |
بر بوي تو، چون نيافتم کام | | در صومعه مدتي نشستم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
تا جام طرب کشم به بويت | | ساقي بنما رخ نکويت |
نظارگي از رخ نکويت | | ناخورده شراب مست گردد |
ياد آر به دردي سبويت | | گر صاف نميدهي، که خاکم |
نايافته قطرهاي ز جويت | | مگذار ز تشنگي بميرم |
سيراب شود ز آب رويت؟ | | آيا بود آنکه چشم تشنه |
يابد سحري نسيم کويت؟ | | يا هيچ بود که ناتواني |
تا بو که رسم دمي به سويت | | از توبه و زهد توبه کردم |
واماند کنون ز جست و جويت | | دل جست و تو را نيافت، افسوس |
با من ز چه بدفتاد خويت؟ | | خوي تو نکوست با همه کس |
مينالم شب در آرزويت | | ميگريم روز در فراقت |
از بخت نيافتم چو بويت | | بر بوي تو روزگار بگذشت |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
پيش آر حيات جاوداني | | ساقي، بده آب زندگاني |
بي آب حيات زندگاني | | مي ده، که کسي نيافت هرگز |
پر کن دو سه رطل رايگاني | | در مجلس عشق مفلسي را |
آن ساغر مهر دوستگاني | | شايد که دهي به دوستداري |
گر هيچ تو با خودم نشاني | | برخيزم و ترک خويش گيرم |
جان پيش کشم ز شادماني | | ور از من غمت درآيد |
زان رو که تو در ميان آني | | جان را ز دو ديده دوست دارم |
چون با دل و جانش درمياني | | از عاشق خود کران چه گيري؟ |
از ديده هميشه ديدهباني | | از بهر رخ تو ميکند چشم |
عمري چو نيافتم اماني | | در آرزوي رخ تو بودم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
يک جام بياور و ببر هوش | | ساقي، ز شرابخانهي نوش |
از هستي خود کنم فراموش | | مستم کن، آنچنان که در حال |
بيباده شوم خراب و مدهوش | | ور خود سوي من کني نگاهي |
گر هيچ بيابم از لبت نوش | | سرمست شوم چو چشم ساقي |
گيرم همه کام دل در آغوش؟ | | کي بود که ز لطف دلنوازت |
ميدار تو هم به حال او گوش | | دارد چو به لطف دلبرم چشم |
در من تو ز مهر جامهاي پوش | | مگذار برهنهام ز لطفت |
مولاي توام، تو نيز مفروش | | چون نيست مرا کسي خريدار |
بر آتش شوق سر زند جوش | | ديگ دل من، که نيز خام است |
اکنون شب و روز بر سر دوش | | در صومعه حشمتت نديدم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
چون سوختيم تمام تر سوز | | ساقي، بده آب آتش افروز |
وز آب من آتشي برافروز | | اين آتش من به آب بنشان |
در سر بودم خمار امروز | | مي ده، که ز بادهي شبانه |
کز پرتو آن شود شبم روز | | در ساغر دل شراب افکن |
ماتم زده را تو نوحه ماموز | | گفتي که: بنال زار هر شب |
چه سود ز نالهي من و سوز؟ | | چون با من خسته مينسازي |
بر لشکر غم نگشت پيروز | | دل را ز تو تا شکيب افتاد |
رحم آر بدين تن غم اندوز | | بخشاي برين دل جگرخوار |
من ميدرم، از کرم تو ميدوز | | من ميشکنم، تو باز ميبند |
اينک چو قلندران شب و روز | | از توبه و زهد توبه کردم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
بشکن به نسيم مي خمارم | | ساقي، سر درد سر ندارم |
تا درد کشم، که خاکسارم | | يک جرعه ز جام مي به من ده |
حاشا که به جرعه سر درآرم | | از جام تو قانعم به دردي |
کز خاک در تو يادگارم | | يادآر مرا به دردي خم |
آخر نه ز کوي تو غبارم؟ | | بگذار که بر درت نشينم |
دستيم بده، که دوستدارم | | از دست مده، که رفتم از دست |
تا پيش رخ تو جان سپارم | | زنده نفسي براي آنم |
چون با نفسي فتاد کارم | | اين يک نفسم تو نيز خوش دار |
در سينه شکست هجر خارم | | نايافته بوي گلشن وصل |
دست از همه کارها بدارم | | در سر دارم که بعد از امروز |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
در ده مدد حيات باقي | | ساقي، دو سه دم که هست باقي |
من قبل فوات الاعتباق | | قد فاتني الصبوح فادرک |
بستان قدحي، بيار ساقي | | در کيسهي نقد نيست جز جان |
روحي بلغت الي التراق | | کم اصبر قد صبرت حتي |
نابوده ميان ما تلاقي | | دردا! که به خيره عمر بگذشت |
مذتاب بذکر کم مذاق | | فاستعذب مسمعي حديثا |
خوش باش به عشق اتفاقي | | من زان توام، تو هم مرا باش |
لي وجهک نظرةالا لاق | | اشتاق الي لقاک، فانظر |
کمتر سگک درت عراقي | | بگذار که بر در تو باشد |
يحطي نظرا بکم حداق | | استوطن بابکم عسي ان |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
مخمور صبوحي الستيم | | ساقي، قدحي، که نيم مستيم |
در ميکده معتکف نشستيم | | از صومعه پا برون نهاديم |
وز دست تو توبهها شکستيم | | از جور تو خرقهها دريديم |
بپذير، که نيک تنگ دستيم | | جز جان گروي دگر نداريم |
با خويشتنيم بت پرستيم | | ما را برهان ز ما، که تا ما |
از بهر تو آن همه گسستيم | | ما هرچه که داشتيم پيوند |
در رحمت تو اميد بستيم | | بر درگه لطف تو فتاديم |
هم آن توايم، هر چه هستيم | | گر نيک و بديم، ور بد و نيک |
الا به شراب وا نرستيم | | در ده قدحي، که از عراقي |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
بنشين و شراب نوش و خوش باش | | در ميکده با حريف قلاش |
سر دو جهان، ولي مکن فاش | | از خط خوش نگار بر خوان |
زان رو که نميرسم به نقاش | | بر نقش و نگار فتنه گشتم |
با خود نفسي نبودمي کاش | | تا با خودم، از خودم خبر نيست |
نقل و مي از آن لب شکر پاش | | مخمور ميم، بيار ساقي |
دردي کش و ميپرست و قلاش | | در صومعهها چو مينگنجد |
اينک شب و روز همچو اوباش | | من نيز به ترک زهد گفتم |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
سوداي تو آتش جگرسوز | | اي روي تو شمع مجلس افروز |
خوشتر ز هزار عيد نوروز | | رخسار خوش تو عاشقان را |
از لعل، تو گوهر شب افروز | | بگشاي لبت به خنده، بنماي |
فرياد! از آن دو زلف کين توز | | زنهار! از آن دو چشم مستت |
از قد تو راستي بياموز | | چون زلف، تو کج مباز با ما |
بستان ز من اين دل غم اندوز | | ساقي بده، آن مي طرب را |
اکنون چو قلندران شب و روز | | آن رفت که رفتمي به مسجد |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |
کان يار نشد هنوز دمساز | | اي مطرب عشق، ساز بنواز |
و آن نيز به صد کرشمه و ناز | | دشنام دهد به جاي بوسه |
کز پرده برون فتاده اين راز | | پنهان چه زنم نواي عشقش؟ |
چون طرهي او نشد سرافراز | | در پاش کسي که سر نيفکند |
آن مي که رهاندم ز خود باز | | در بند خودم، بيار ساقي |
چون جام بماندهام دهن باز | | عمري است کز آروزي آن مي |
اينک طلب تو کردم آغاز | | گفتي که: بجوي تا بيابي |
باشد که بيابم از تو بويي | | در ميکده ميکشم سبويي |