خاطرات خواندني پزشكان(1)
در زندگي شما هم حتما گاهي شرايطي پيش آمده که از يك درد و مشکل جسمي مستاصل شدهايد و از پزشكان كمك خواستهايد و پس از خدا اميدتان را به دستان شفابخش آنها بستهايد. حتما شما هم تجربه كردهايد كه گاهي لبخند پرمهر و نگاه مهربان يك پزشك در چنين لحظات سختي براي هميشه در خاطر آدم ميماند. اما اين سكه دو رو دارد و خاطره من و شما نيز گاهي تا مدتهاي مديدي در خاطر پزشكان ميماند. پاي صحبت برخي از پزشكان خوب كشورمان نشستهايم و خاطرههايشان را شنيدهايم.
****
هرچند من پس از انقلاب بيشتر به كارهايي اجرايي مشغول بودهام اما طبابت هميشه علاقه اولم بوده و هست. در سالهاي پايان دوره وزارتم، هر روز در بيمارستان مصطفي خميني به طبابت ميپرداختم و اطفال را معاينه ميكردم.
در طول اين سالها، بسياري از بيماران من، فرزندان مسوولان ارشد نظام بودند كه ترجيح ميدادند از دانش طبي من بهره ببرند و من هميشه شرمندهشان ميشدم؛ چون مجبور بودند چند ساعت در نوبت بنشينند. البته هنوز هم هنگام طبابت گاهي با چنين مشكلي درگيرم.
يك روز خانمي وارد اتاقم شد و گفت: «آقاي دکتر مرندي! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشيتان ميگويد از ساعت 1 تا 2 براي وقت گرفتن تلفن كنيد. تا ساعت 12 و 59 دقيقه هم كه زنگ ميزنيم، كسي گوشي را جواب نميدهد! از طرفي، از ساعت 1 هم تلفن دفترتان اشغال ميشود و موقعي كه تلفن آزاد ميشود، تازه منشيتان ميگويد كه ظرفيت امروز تكميل شده و نميتوانيم وقت بدهيم. باز بايد منتظر بمانيم تا ساعت 1 فردا!»
عذرخواهي كردم و گفتم: «من واقعا بيتقصيرم. متاسفانه من سكته قلبي كردهام و نميتوانم زياد در مطب بمانم.» بعد، فرزند آن خانم را معاينه كردم و نوبت به نفر بعدي رسيد كه يكي از مسوولان كشور بود. وارد اتاق كه شد، به من گفت: «آقاي مرندي! همسر رييسجمهور هم مشتري شما بود و ما خبر نداشتيم!» تعجب كردم و گفتم: «نه!»
گفت: «چرا؛ همين خانميكه الان بيرون رفت، همسر آيتالله خامنهاي بود.»
به پرونده نگاه کردم و ديدم اسم ايشان در پرونده نوشته شده بود: «خانم حسيني». تازه فهميدم كه ايشان براي آنكه شناخته نشوند، خودشان را «حسيني» معرفي کردهاند. بعد، ياد حرفهايشان افتادم كه گلايه ميكردند از شرايط وقت گرفتن براي ويزيت. كلي پيش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد كه ايشان به مطب من آمدند، يكدفعه سوال كردم: «ببخشيد، شما خانم خامنهاي هستيد؟» تعجب كردند و گفتند بله. گفتم: «پس چرا خودتان را معرفي نكرديد؟» گفتند: «چه ضرورتي داشت كه خودم را معرفي كنم؟» گفتم: «من از اين به بعد به مسوول دفترم ميسپارم که شما را بدون وقت قبلي به مطب من راهنمايي كند. بالاخره شما همسر رييسجمهور هستيد.» ايشان بهشدت ناراحت شدند و گفتند: «لطفا چنين دستوري ندهيد كه به هيچوجه قبول نميكنم. من هيچ فرقي با اين مردم كه ساعتها در مطب شما منتظر ميمانند، ندارم. مثل هميشه زنگ ميزنم و اگر توانستم وقت ميگيرم و اگر هم نشد، روز بعد. خدا بزرگ است.»
**********
شايد اگر از شما بپرسند در چند سال گذشته چگونه به استقبال سال نو رفتيد و لحظه تحويل سال چه کرديد، پاسخهاي يکساني بدهيد که مثلا من در کنار خانواده بودم يا کنار سفره هفتسين و چيزهايي از اين قبيل. اما براي يک پزشک کمتر پيش ميآيد که چنين سال تحويلهايي را پياپي تجربه کند و در کنار خانوادهاش باشد. او گاهي در اتاق عمل است؛گاهي در بيمارستان و گاهي در ماموريت کاري. من به بهانه روز پزشک ميخواهم شما را به 28 سال پيش ببرم؛ به يکشنبه اول فروردين سال 1361 در پايگاه هوايي دزفول که برايم کاملا ويژه بود. ساعت 5/2 بامداد بود و من همراه ساير همکاران پزشکم که از بيمارستان شهداي تجريش براي مداوا و رسيدگي به رزمندگان آمده بوديم، در ميهمانخانهاي که محل زندگيمان بود، دور هم نشسته بوديم و صحبت ميکرديم. همه منتظر تحويل سال نو بوديم. يادم هست که آيتالله منتظري مشغول سخنراني بودند و اغلب همکاران مشغول تماشاي تلويزيون. من مشغول خواندن سوره ياسين بودم. جمع پرشور و خوشحالي داشتيم. الان که به آن ايام نگاه ميکنم، با خودم ميگويم واقعا انسان چه روزهايي را در زندگياش تجربه ميکند. يادم ميآيد در آن شرايط که دور از خانه بودم و براي خانوادهام نگران و دلتنگ؛ با ديدن سربازان پرشور و فداکاريهاي آنها حس خاصي به من دست ميداد و گويا با ديدن آنها شرمنده ميشدم که اصلا بخواهم حرفي از دلتنگي و دوري از خانوادهام به زبان بياورم.
ساعت 5/2 بامداد بود و من روز سختي را تمام کرده بودم؛ چون 23 ساعت در اتاق عمل بودم و 8 عمل جراحي انجام داده بوديم که آخرين آنها يک رزمنده عراقي به نام اسماعيل عثمان بود که گلوله «ژ3» به کمرش خورده بود و به قطع کامل نخاعش منجر شده بود. به لحظات تحويل سال نزديک شديم و من به بعدازظهر فکر ميکردم که به تهران زنگ زده بودم و با خانوادهام صحبت کرده بودم؛ با دخترم «سارا» حرف زده بودم و با «سميرا»ي کوچکم که خيلي برايم دلتنگي ميکرد. در همين افکار بودم که سال نو با يک دنيا اميد و آرزو آغاز شد و من از خدا خواستم که سال خوبي را براي همه رقم بزند. با تمام وجودم دعا کردم و آمين گفتم. ساعت 5/3 صبح بود که خوابيدم. خاطره آن سال نو که در جبهه و دور از خانوادهام شروع کردم هنوز در دفتر خاطراتم ثبت است.
**********
يک خاطره شيرين دارم و يک خاطره تلخ. خاطره شيرينم برميگردد به دوران جنگ. 3 ماه بيشتر نبود که ازدواج کرده بودم و با اتمام دوره پزشکي عموميام، رفته بودم به مناطق جنگي جنوب. همسرم اصرار داشت همراه من باشد. من منزلي را در اهواز اجاره کردم و ايشان را با حداقل امکانات زندگي به آنجا بردم. منزل ما واقع در آپارتماني 4 طبقه بود كه 2 طبقه آن مطب پزشکان بود و 2 طبقه ديگرش، مسکوني. واحدي که من اجاره کرده بودم، با توجه به وضعيت مالي خودم، واحدي بود که جز يک نورگير، هيچ پنجرهاي به فضاي بيرون نداشت. روزها جمعيت زيادي به مطب پزشکان مراجعه ميکردند و شبها سکوت سنگيني بر ساختمان حاکم بود؛ آن هم در شرايط جنگي آن زمان. برخي شبها لازم بود من در بيمارستانهاي صحرايي منطقه جنگي بمانم و به همين دليل به منزل نميآمدم. همسرم به خوبي مرا در 3 سالي که در منطقه حضور داشتم، حمايت ميكرد و بهترين شرايط را براي خدمترسانيام به رزمندگان فراهم ميکرد و من هم فارغ از نگرانيها، برخي شبها او را تنها ميگذاشتم. جنگ تمام شد و ما به تهران برگشتيم. يک روز هنگام گفتوگو دربارة خاطرات خودمان، همسرم كه از خاطرات زمان جنگ و گاهي بمبارانهاي شهر و آژيرهاي خطر صحبت ميکرد، برايم گفت آن شبهايي که لازم بود تو در مناطق عملياتي بماني و من تک و تنها در آن واحد زندانمانند سکونت داشته باشم، خيلي وقتها تا صبح از شدت ترس خوابم نميبرد ولي هيچگاه به روي خودم نياوردم و گلهاي نكردم زيرا ميدانستم اگر بفهمي من از تنها بودن در اين ساختمان ميترسم در کار و خدمترسانيات تاثير ميگذارد. اما يكي از خاطرات تلخ من اين است که يک روز در کلينيک سلامت خانواده در خدمت مراجعاني بودم که از ماهها قبل به علت داشتن مشکلات جنسي و عدم تفاهم در زندگي زناشوييشان وقت ويزيت گرفته بودند. من معمولا از زن و شوهرها نحوه آشنايي آنها را با کلينيك سلامت خانواده سوال ميکنم يا نام معرف آنها را ميپرسم. يک روز، زن و شوهر جواني که زندگي آنها به دليل اختلافات شديد خانوادگي در معرض طلاق و نابودي قرار داشت، به من مراجعه کردند. قبل از شروع گفتوگو از آنها پرسيدم: «معرف شما براي مراجعه به اين کلينيک چه کسي بود؟» گفتند: «ما را زن و شوهري به شما معرفي کرده بودند که آنها نيز با هم اختلافات شديد خانوادگي داشتند. ما 2 خانواده با هم وقت کلينيک شما را براي امروز گرفته بوديم ولي چون 3 ماه تا زمان ويزيت طول کشيد، اختلافات آنها در اين مدت شدت بيشتري پيدا کرد و آنها در حال حاضر طلاق گرفتهاند و از هم جدا شدهاند و به همين دليل، آنها ديگر هيچوقت به شما مراجعه نخواهند كرد!» شنيدن اين جملات خيلي برايم سنگين و تلخ بود و تا چند دقيقه، قادر به ادامه ويزيت نبودم و در ذهن خودم مدام ميپرسيدم که آيا ما مسوول چنين وقايع ناخوشايندي نيستيم؟! به ياد سهلانگاري بعضي مسوولان و بيتوجهي آنها نسبت به مسايل خانواده افتادم. چرا بايد هنوز براي هشدارهاي ما پزشکان که همين هفتهنامه «سلامت» نيز مکررا آنها را با تيترهاي درشت در صفحه اول خود به گوش مسوولان ميرساند، گوش شنوايي وجود نداشته باشد؟! چرا خودمان را به خواب بزنيم و فقط به فکر ازدواج جوانهايمان باشيم؟ چرا انواع وامها را براي آن فراهم ميکنيم و تبليغات گسترده و همه جانبهاي براي ضرورت ازدواج انجام ميدهيم ولي پس از ازدواج، زن و شوهرها را تا روز مراجعه به دادگاههاي خانواده براي طلاق، كاملا فراموش كنيم و نسبت به مشکلات رفتاري و جنسي آنها کاملا بيتفاوت باشيم و زماني كه حس تنفر و كينه در دل آنها شعله ور شد، تازه به فكر راه چاره بيفتيم؟! با خودم گفتم تا کي ميخواهيم چشمانمان را به روي اين واقعيت ويرانكننده نهاد خانواده در کشور ببنديم و شاهد افزايش آمار طلاق و آسيبهاي اجتماعي ناشي از آن باشيم؟ از خودم پرسيدم که تا كي آييننامه کلينيکهاي سلامت خانواده که در سال 83 به وزارت بهداشت پيشنهاد داده بوديم و بارها به ضرورت آن اشاره شده، در کشوي ميز معاونتهاي مربوطه خواهد ماند و خارج نخواهد شد؟ بالاخره اين آييننامهها چه موقع قرار است عملياتي شوند؟ بالاخره ما چه زماني ميتوانيم شاهد تصويب آيين نامه تشکيل کلينيکهاي سلامت خانواده زير نظر دانشگاههاي علوم پزشکي کشور در استانها باشيم؟
**********
ما پزشکان معمولا در طبابتمان مسير طبيعي را طي ميکنيم؛ مسيري که گاهي شايد به نتيجه مطلوب نرسد. اين عدم دستيابي به نتيجه شايد بيماران را از رسيدن به درمان قطعي نااميد کند اما تجربه نشان داده است كه اگر فردي واقعا بخواهد و عزم کند که درمان شود و به اين موضوع ايمان کامل داشته باشد، در بسياري موارد ميتواند از پس مشکلات برآيد. در اين مسير اگر پزشک هم بتواند با بيمار خود همراهي داشته باشد، به طور حتم کمک فراواني در افزايش انگيزه او خواهد داشت.
چند سال پيش، در يكي از بيمارستانها، خانم بيماري داشتيم که مبتلا به سرطان سينه بود و پس از چند بار شيميدرماني به نتيجه نرسيده بود و درمانهاي مکرر هم براي او مشکلات زيادي به وجود آورده بود؛ به طوري كه بيمار ديگر ارتباط خوبي با پزشکان برقرار نميکرد و نميخواست درمانش را ادامه بدهد. در همين احوال، يکي از روزها در بخش به ملاقات او رفتم؛ با او صحبت کردم و خواستم نااميد نشود و يک بار ديگر شيميدرماني را امتحان کند. دختر کوچک اين زن هم کنار تخت نشسته بود و به صحبتهاي ما گوش ميداد. گفتوگوي ما با هم حدود نيم ساعت طول کشيد و بالاخره توانستم او را براي پيگيري درمانهايش قانع کنم. او دوباره شيميدرماني را از سر گرفت و خدا را شكر، وضعيتش رو به بهبود رفت.
بعد از مرخص شدن اين بيمار از بيمارستان، نامهاي به دستم رسيد. نامه از دختر همان خانم بود. اين دختر 10-12 ساله از من به خاطر درمان مادرش تشکر کرده و نوشته بود که آروز دارد در آينده يك پزشک جراح بشود تا با کت و شلواري سرمهاي رنگ (همرنگ کت و شلوار من) به مردم خدمت کند. من هنوز آن نامه را پيش نگه داشتهام.
**********
من دو خاطره فراموشنشدني دارم. خاطره اول من به حدود 32 سال پيش برميگردد. در سال 1357 زماني که بحبوحه انقلاب بود، بيماري به من مراجعه کرد و مورد بررسي و آنژيوگرافي قرار گرفت. در آنژيوگرافي او مشخص شد که 3، 4 رگ فرعي و رگ اصلي قلبش تنگ شده. معمولا اگر چنين افرادي تحت درمان و جراحي قرار نگيرند، دچار مشکلات عمده ميشوند و عمر زيادي نخواهند داشت. بنابراين به بيمار گفتم که بايد قلبش جراحي شود. بيمار توي نوبت جراحي قرار گرفت تا اينکه بعد از 2 يا 3 ماه نوبتش شد و در بخش قلب بستري شد تا وارد اتاق عمل شود. روز جراحي، پرستاران بخش جراحي به دليل اينکه حضورشان را در جريان انقلاب نشان دهند، اعتصاب کردند. در نتيجه بيمار 5، 6 روز بيشتر در بخش ماند و در نهايت رضايت داد که بدون اينکه جراحي شود، ترخيص شود و برود تا وقتي که اعتصاب تمام شد، برگردد. بنابراين دوباره در نوبت جراحي قرار گرفت و پس از 5، 6 ماه نوبتش رسيد و دوباره در بخش بستري شد. اين بار، درست در شب جراحي، وقتي ميخواستند او را وارد اتاق عمل کنند، پزشکهاي بيهوشي و پمپيستها در ماجراي انقلاب، اعتصاب کردند و باز آن بيمار عمل نشد و رفت اما ديگر برنگشت. ما همه فکر ميکرديم که بيمار به دليل اينکه جراحي نشده، حتما جانش را از دست داده است اما10سال پيش، همان بيمار را ديدم که زنده و سرحال به مطبم آمد! به يقين رسيدم که عمر فقط و فقط دست خداست و با چشم خودم ديدم بيماري که فکر ميکردم از دنيا رفته، جلوي چشمانم زنده و سرحال است!
خاطره دومم هم مشابه خاطره اول است. سالها پيش، زماني که در بيمارستان امامخميني مشغول به کار بودم، آقاي جواني به من مراجعه کرد و گفت: «من رفتم سفارت آمريکا استخدام شوم؛ آنجا به من گفتند يک گواهي سلامت براي ما بياور.» بيمار را معاينه کردم و متوجه شدم که روماتيسم خفيف دريچه ميترال دارد. براي بيمار آنژيوکت گذاشتيم و او را وارد اتاق عمل کرديم. وقتي داشت جراحي ميشد، ناگهان دستگاه پمپ قلب مصنوعي از کار افتاد و متاسفانه بيماري که به ظاهر سالم بود و فقط يک برگه گواهي سلامت ميخواست، فوت شد و اين باز همان نکته را در ذهنم زنده کرد که عمر فقط و فقط دست خداست و ما پزشکان وسيلهاي بيش نيستيم.
منبع:www.salamat.com
ادامه دارد...
/ج
****
خاطره دکتر مرندي/ فوقتخصص بيماريهاي نوزادان و استاد دانشگاه علوم پزشكي شهيد بهشتي، رئيس فرهنگستان علوم پزشكي كشور
هرچند من پس از انقلاب بيشتر به كارهايي اجرايي مشغول بودهام اما طبابت هميشه علاقه اولم بوده و هست. در سالهاي پايان دوره وزارتم، هر روز در بيمارستان مصطفي خميني به طبابت ميپرداختم و اطفال را معاينه ميكردم.
در طول اين سالها، بسياري از بيماران من، فرزندان مسوولان ارشد نظام بودند كه ترجيح ميدادند از دانش طبي من بهره ببرند و من هميشه شرمندهشان ميشدم؛ چون مجبور بودند چند ساعت در نوبت بنشينند. البته هنوز هم هنگام طبابت گاهي با چنين مشكلي درگيرم.
يك روز خانمي وارد اتاقم شد و گفت: «آقاي دکتر مرندي! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشيتان ميگويد از ساعت 1 تا 2 براي وقت گرفتن تلفن كنيد. تا ساعت 12 و 59 دقيقه هم كه زنگ ميزنيم، كسي گوشي را جواب نميدهد! از طرفي، از ساعت 1 هم تلفن دفترتان اشغال ميشود و موقعي كه تلفن آزاد ميشود، تازه منشيتان ميگويد كه ظرفيت امروز تكميل شده و نميتوانيم وقت بدهيم. باز بايد منتظر بمانيم تا ساعت 1 فردا!»
عذرخواهي كردم و گفتم: «من واقعا بيتقصيرم. متاسفانه من سكته قلبي كردهام و نميتوانم زياد در مطب بمانم.» بعد، فرزند آن خانم را معاينه كردم و نوبت به نفر بعدي رسيد كه يكي از مسوولان كشور بود. وارد اتاق كه شد، به من گفت: «آقاي مرندي! همسر رييسجمهور هم مشتري شما بود و ما خبر نداشتيم!» تعجب كردم و گفتم: «نه!»
گفت: «چرا؛ همين خانميكه الان بيرون رفت، همسر آيتالله خامنهاي بود.»
به پرونده نگاه کردم و ديدم اسم ايشان در پرونده نوشته شده بود: «خانم حسيني». تازه فهميدم كه ايشان براي آنكه شناخته نشوند، خودشان را «حسيني» معرفي کردهاند. بعد، ياد حرفهايشان افتادم كه گلايه ميكردند از شرايط وقت گرفتن براي ويزيت. كلي پيش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد كه ايشان به مطب من آمدند، يكدفعه سوال كردم: «ببخشيد، شما خانم خامنهاي هستيد؟» تعجب كردند و گفتند بله. گفتم: «پس چرا خودتان را معرفي نكرديد؟» گفتند: «چه ضرورتي داشت كه خودم را معرفي كنم؟» گفتم: «من از اين به بعد به مسوول دفترم ميسپارم که شما را بدون وقت قبلي به مطب من راهنمايي كند. بالاخره شما همسر رييسجمهور هستيد.» ايشان بهشدت ناراحت شدند و گفتند: «لطفا چنين دستوري ندهيد كه به هيچوجه قبول نميكنم. من هيچ فرقي با اين مردم كه ساعتها در مطب شما منتظر ميمانند، ندارم. مثل هميشه زنگ ميزنم و اگر توانستم وقت ميگيرم و اگر هم نشد، روز بعد. خدا بزرگ است.»
**********
* خاطره دكتر سيدمحمود طباطبايي/ متخصص جراحي مغز و اعصاب و استاد دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي
شايد اگر از شما بپرسند در چند سال گذشته چگونه به استقبال سال نو رفتيد و لحظه تحويل سال چه کرديد، پاسخهاي يکساني بدهيد که مثلا من در کنار خانواده بودم يا کنار سفره هفتسين و چيزهايي از اين قبيل. اما براي يک پزشک کمتر پيش ميآيد که چنين سال تحويلهايي را پياپي تجربه کند و در کنار خانوادهاش باشد. او گاهي در اتاق عمل است؛گاهي در بيمارستان و گاهي در ماموريت کاري. من به بهانه روز پزشک ميخواهم شما را به 28 سال پيش ببرم؛ به يکشنبه اول فروردين سال 1361 در پايگاه هوايي دزفول که برايم کاملا ويژه بود. ساعت 5/2 بامداد بود و من همراه ساير همکاران پزشکم که از بيمارستان شهداي تجريش براي مداوا و رسيدگي به رزمندگان آمده بوديم، در ميهمانخانهاي که محل زندگيمان بود، دور هم نشسته بوديم و صحبت ميکرديم. همه منتظر تحويل سال نو بوديم. يادم هست که آيتالله منتظري مشغول سخنراني بودند و اغلب همکاران مشغول تماشاي تلويزيون. من مشغول خواندن سوره ياسين بودم. جمع پرشور و خوشحالي داشتيم. الان که به آن ايام نگاه ميکنم، با خودم ميگويم واقعا انسان چه روزهايي را در زندگياش تجربه ميکند. يادم ميآيد در آن شرايط که دور از خانه بودم و براي خانوادهام نگران و دلتنگ؛ با ديدن سربازان پرشور و فداکاريهاي آنها حس خاصي به من دست ميداد و گويا با ديدن آنها شرمنده ميشدم که اصلا بخواهم حرفي از دلتنگي و دوري از خانوادهام به زبان بياورم.
ساعت 5/2 بامداد بود و من روز سختي را تمام کرده بودم؛ چون 23 ساعت در اتاق عمل بودم و 8 عمل جراحي انجام داده بوديم که آخرين آنها يک رزمنده عراقي به نام اسماعيل عثمان بود که گلوله «ژ3» به کمرش خورده بود و به قطع کامل نخاعش منجر شده بود. به لحظات تحويل سال نزديک شديم و من به بعدازظهر فکر ميکردم که به تهران زنگ زده بودم و با خانوادهام صحبت کرده بودم؛ با دخترم «سارا» حرف زده بودم و با «سميرا»ي کوچکم که خيلي برايم دلتنگي ميکرد. در همين افکار بودم که سال نو با يک دنيا اميد و آرزو آغاز شد و من از خدا خواستم که سال خوبي را براي همه رقم بزند. با تمام وجودم دعا کردم و آمين گفتم. ساعت 5/3 صبح بود که خوابيدم. خاطره آن سال نو که در جبهه و دور از خانوادهام شروع کردم هنوز در دفتر خاطراتم ثبت است.
**********
* خاطره دکتر سيدکاظم فروتن/ متخصص ارولوژي، عضو هيات علمي دانشگاه علومپزشکي شاهد و رييس کلينيک سلامت خانواده
يک خاطره شيرين دارم و يک خاطره تلخ. خاطره شيرينم برميگردد به دوران جنگ. 3 ماه بيشتر نبود که ازدواج کرده بودم و با اتمام دوره پزشکي عموميام، رفته بودم به مناطق جنگي جنوب. همسرم اصرار داشت همراه من باشد. من منزلي را در اهواز اجاره کردم و ايشان را با حداقل امکانات زندگي به آنجا بردم. منزل ما واقع در آپارتماني 4 طبقه بود كه 2 طبقه آن مطب پزشکان بود و 2 طبقه ديگرش، مسکوني. واحدي که من اجاره کرده بودم، با توجه به وضعيت مالي خودم، واحدي بود که جز يک نورگير، هيچ پنجرهاي به فضاي بيرون نداشت. روزها جمعيت زيادي به مطب پزشکان مراجعه ميکردند و شبها سکوت سنگيني بر ساختمان حاکم بود؛ آن هم در شرايط جنگي آن زمان. برخي شبها لازم بود من در بيمارستانهاي صحرايي منطقه جنگي بمانم و به همين دليل به منزل نميآمدم. همسرم به خوبي مرا در 3 سالي که در منطقه حضور داشتم، حمايت ميكرد و بهترين شرايط را براي خدمترسانيام به رزمندگان فراهم ميکرد و من هم فارغ از نگرانيها، برخي شبها او را تنها ميگذاشتم. جنگ تمام شد و ما به تهران برگشتيم. يک روز هنگام گفتوگو دربارة خاطرات خودمان، همسرم كه از خاطرات زمان جنگ و گاهي بمبارانهاي شهر و آژيرهاي خطر صحبت ميکرد، برايم گفت آن شبهايي که لازم بود تو در مناطق عملياتي بماني و من تک و تنها در آن واحد زندانمانند سکونت داشته باشم، خيلي وقتها تا صبح از شدت ترس خوابم نميبرد ولي هيچگاه به روي خودم نياوردم و گلهاي نكردم زيرا ميدانستم اگر بفهمي من از تنها بودن در اين ساختمان ميترسم در کار و خدمترسانيات تاثير ميگذارد. اما يكي از خاطرات تلخ من اين است که يک روز در کلينيک سلامت خانواده در خدمت مراجعاني بودم که از ماهها قبل به علت داشتن مشکلات جنسي و عدم تفاهم در زندگي زناشوييشان وقت ويزيت گرفته بودند. من معمولا از زن و شوهرها نحوه آشنايي آنها را با کلينيك سلامت خانواده سوال ميکنم يا نام معرف آنها را ميپرسم. يک روز، زن و شوهر جواني که زندگي آنها به دليل اختلافات شديد خانوادگي در معرض طلاق و نابودي قرار داشت، به من مراجعه کردند. قبل از شروع گفتوگو از آنها پرسيدم: «معرف شما براي مراجعه به اين کلينيک چه کسي بود؟» گفتند: «ما را زن و شوهري به شما معرفي کرده بودند که آنها نيز با هم اختلافات شديد خانوادگي داشتند. ما 2 خانواده با هم وقت کلينيک شما را براي امروز گرفته بوديم ولي چون 3 ماه تا زمان ويزيت طول کشيد، اختلافات آنها در اين مدت شدت بيشتري پيدا کرد و آنها در حال حاضر طلاق گرفتهاند و از هم جدا شدهاند و به همين دليل، آنها ديگر هيچوقت به شما مراجعه نخواهند كرد!» شنيدن اين جملات خيلي برايم سنگين و تلخ بود و تا چند دقيقه، قادر به ادامه ويزيت نبودم و در ذهن خودم مدام ميپرسيدم که آيا ما مسوول چنين وقايع ناخوشايندي نيستيم؟! به ياد سهلانگاري بعضي مسوولان و بيتوجهي آنها نسبت به مسايل خانواده افتادم. چرا بايد هنوز براي هشدارهاي ما پزشکان که همين هفتهنامه «سلامت» نيز مکررا آنها را با تيترهاي درشت در صفحه اول خود به گوش مسوولان ميرساند، گوش شنوايي وجود نداشته باشد؟! چرا خودمان را به خواب بزنيم و فقط به فکر ازدواج جوانهايمان باشيم؟ چرا انواع وامها را براي آن فراهم ميکنيم و تبليغات گسترده و همه جانبهاي براي ضرورت ازدواج انجام ميدهيم ولي پس از ازدواج، زن و شوهرها را تا روز مراجعه به دادگاههاي خانواده براي طلاق، كاملا فراموش كنيم و نسبت به مشکلات رفتاري و جنسي آنها کاملا بيتفاوت باشيم و زماني كه حس تنفر و كينه در دل آنها شعله ور شد، تازه به فكر راه چاره بيفتيم؟! با خودم گفتم تا کي ميخواهيم چشمانمان را به روي اين واقعيت ويرانكننده نهاد خانواده در کشور ببنديم و شاهد افزايش آمار طلاق و آسيبهاي اجتماعي ناشي از آن باشيم؟ از خودم پرسيدم که تا كي آييننامه کلينيکهاي سلامت خانواده که در سال 83 به وزارت بهداشت پيشنهاد داده بوديم و بارها به ضرورت آن اشاره شده، در کشوي ميز معاونتهاي مربوطه خواهد ماند و خارج نخواهد شد؟ بالاخره اين آييننامهها چه موقع قرار است عملياتي شوند؟ بالاخره ما چه زماني ميتوانيم شاهد تصويب آيين نامه تشکيل کلينيکهاي سلامت خانواده زير نظر دانشگاههاي علوم پزشکي کشور در استانها باشيم؟
**********
* خاطره دکتر سيدحسن امامي رضوي/ معاون درمان وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشكي
ما پزشکان معمولا در طبابتمان مسير طبيعي را طي ميکنيم؛ مسيري که گاهي شايد به نتيجه مطلوب نرسد. اين عدم دستيابي به نتيجه شايد بيماران را از رسيدن به درمان قطعي نااميد کند اما تجربه نشان داده است كه اگر فردي واقعا بخواهد و عزم کند که درمان شود و به اين موضوع ايمان کامل داشته باشد، در بسياري موارد ميتواند از پس مشکلات برآيد. در اين مسير اگر پزشک هم بتواند با بيمار خود همراهي داشته باشد، به طور حتم کمک فراواني در افزايش انگيزه او خواهد داشت.
چند سال پيش، در يكي از بيمارستانها، خانم بيماري داشتيم که مبتلا به سرطان سينه بود و پس از چند بار شيميدرماني به نتيجه نرسيده بود و درمانهاي مکرر هم براي او مشکلات زيادي به وجود آورده بود؛ به طوري كه بيمار ديگر ارتباط خوبي با پزشکان برقرار نميکرد و نميخواست درمانش را ادامه بدهد. در همين احوال، يکي از روزها در بخش به ملاقات او رفتم؛ با او صحبت کردم و خواستم نااميد نشود و يک بار ديگر شيميدرماني را امتحان کند. دختر کوچک اين زن هم کنار تخت نشسته بود و به صحبتهاي ما گوش ميداد. گفتوگوي ما با هم حدود نيم ساعت طول کشيد و بالاخره توانستم او را براي پيگيري درمانهايش قانع کنم. او دوباره شيميدرماني را از سر گرفت و خدا را شكر، وضعيتش رو به بهبود رفت.
بعد از مرخص شدن اين بيمار از بيمارستان، نامهاي به دستم رسيد. نامه از دختر همان خانم بود. اين دختر 10-12 ساله از من به خاطر درمان مادرش تشکر کرده و نوشته بود که آروز دارد در آينده يك پزشک جراح بشود تا با کت و شلواري سرمهاي رنگ (همرنگ کت و شلوار من) به مردم خدمت کند. من هنوز آن نامه را پيش نگه داشتهام.
**********
* خاطره دکتر منوچهر قاروني/ متخصص قلب و عروق و استاد دانشگاه علوم پزشکي تهران
من دو خاطره فراموشنشدني دارم. خاطره اول من به حدود 32 سال پيش برميگردد. در سال 1357 زماني که بحبوحه انقلاب بود، بيماري به من مراجعه کرد و مورد بررسي و آنژيوگرافي قرار گرفت. در آنژيوگرافي او مشخص شد که 3، 4 رگ فرعي و رگ اصلي قلبش تنگ شده. معمولا اگر چنين افرادي تحت درمان و جراحي قرار نگيرند، دچار مشکلات عمده ميشوند و عمر زيادي نخواهند داشت. بنابراين به بيمار گفتم که بايد قلبش جراحي شود. بيمار توي نوبت جراحي قرار گرفت تا اينکه بعد از 2 يا 3 ماه نوبتش شد و در بخش قلب بستري شد تا وارد اتاق عمل شود. روز جراحي، پرستاران بخش جراحي به دليل اينکه حضورشان را در جريان انقلاب نشان دهند، اعتصاب کردند. در نتيجه بيمار 5، 6 روز بيشتر در بخش ماند و در نهايت رضايت داد که بدون اينکه جراحي شود، ترخيص شود و برود تا وقتي که اعتصاب تمام شد، برگردد. بنابراين دوباره در نوبت جراحي قرار گرفت و پس از 5، 6 ماه نوبتش رسيد و دوباره در بخش بستري شد. اين بار، درست در شب جراحي، وقتي ميخواستند او را وارد اتاق عمل کنند، پزشکهاي بيهوشي و پمپيستها در ماجراي انقلاب، اعتصاب کردند و باز آن بيمار عمل نشد و رفت اما ديگر برنگشت. ما همه فکر ميکرديم که بيمار به دليل اينکه جراحي نشده، حتما جانش را از دست داده است اما10سال پيش، همان بيمار را ديدم که زنده و سرحال به مطبم آمد! به يقين رسيدم که عمر فقط و فقط دست خداست و با چشم خودم ديدم بيماري که فکر ميکردم از دنيا رفته، جلوي چشمانم زنده و سرحال است!
خاطره دومم هم مشابه خاطره اول است. سالها پيش، زماني که در بيمارستان امامخميني مشغول به کار بودم، آقاي جواني به من مراجعه کرد و گفت: «من رفتم سفارت آمريکا استخدام شوم؛ آنجا به من گفتند يک گواهي سلامت براي ما بياور.» بيمار را معاينه کردم و متوجه شدم که روماتيسم خفيف دريچه ميترال دارد. براي بيمار آنژيوکت گذاشتيم و او را وارد اتاق عمل کرديم. وقتي داشت جراحي ميشد، ناگهان دستگاه پمپ قلب مصنوعي از کار افتاد و متاسفانه بيماري که به ظاهر سالم بود و فقط يک برگه گواهي سلامت ميخواست، فوت شد و اين باز همان نکته را در ذهنم زنده کرد که عمر فقط و فقط دست خداست و ما پزشکان وسيلهاي بيش نيستيم.
منبع:www.salamat.com
ادامه دارد...
/ج