خاطرات خواندني پزشكان(2)
* خاطره دکتر محمدتقي حليساز/ متخصص طب فيزيکي و توانبخشي و رييس هيات پزشکي حج
خاطره اول من به زمان جنگ برميگردد. در آن زمان من به عنوان پرستار در جبهه حضور داشتم و مسوول تزريق داروي مخدر به مجروحاني بودم که درد زيادي داشتند و براي کاهش دردشان لازم بود از مواد مسکن و مخدر استفاده کنند و اين جزو اولين اقدامات درماني محسوب ميشد. سرنگهاي آماده مرفين و پتيدين را داشتم و به مجروحاني که وارد اورژانس ميشدند و درد زيادي داشتند، تزريق ميکردم.
يک بار مجروحي را آوردند که خمپاره به پايش اصابت کرده بود، قسمتي از پا را رد کرده بود و قسمتي از گلوله خمپاره در پايش باقي مانده بود؛ طوري که مجروح به سختي جابهجا ميشد. خون زيادي از او رفته بود. طبق معمول، وقتي رفتم که داروي مسکن را جهت کاهش درد به وي تزريق کنم، ايشان مانع شد و اجازه نداد من اين کار را انجام دهم. من متعجب شدم از اينکه چرا ايشان نميگذارند من اين دارو را تزريق کنم و پيش خودم فكر ميكردم که اين مجروح مگر درد ندارد؟! تا اينکه نيروهاي حفاظتي و اطلاعاتي که در آنجا حضور داشتند، آمدند و نيروي خودشان را شناسايي کردند. وقتي مجروح همکاران خودش را ديد، از زيپ بادگيري که به تن داشت يک نقشه و سلاح فردي خودش را درآورد و تحويل همقطارياش داد. آن وقت به من گفت: «خب، آقاي دکتر! حالا هر دارويي که ميخواهي تزريق کن!» اين اتفاق تا مدتها براي من جالب بود که فردي با آن همه درد، تا تکليف ماموريتاش را روشن نکرد، حاضر نشد که من داروي مسکن را به وي تزريق کنم؛ چون ممکن بود که با تزريق دارو هوشيارياش را از دست بدهد و اين از نظر امنيتي، درست نبود.
خاطره دوم من اما يکي از اتفاقات خيلي عجيبي است که شايد در کل تاريخ حج نادر بوده. در سال گذشته، درست زماني که حاجيها ميخواستند به سمت عرفات حرکت کنند، باران بسيار شديدي باريدن گرفت؛ به طوري که تمام چادرها و فرشهايي که داخل چادرها بودند را خيس کرد و تصميمگيري را براي زايراني که بايد از بعدازظهر به سمت عرفات راه ميافتادند، سخت کرد. همه ما نگران بوديم که اين باران تبعات درماني بسيار زيادي خواهد داشت؛ به خصوص اينکه سال گذشته، سال شيوع آنفلوآنزاي نوعA يا خوکي هم بود. ما حرکت زايران را تا ساعت 12 شب به تاخير انداختيم؛ طوري که به تدريج وارد عرفات شدند و عجيب اينجا است که اين فرصت به دستآمده سبب تميز شدن هوا و رفع آلودگيها شد. گرد و غبارها فرونشست و حاجيها عرفات خيلي خوبي داشتند. در اين مدت، من دايم نگران ابرهاي تيره آماده بارشي بودم که تمام آسمان را فراگرفته بودند. حتما ميدانيد كه در مشعر هيچ سرپناهي وجود ندارد و اگر آنجا بارندگي ميشد زايران حتما بيمار ميشدند. من فکر ميکنم يکي از معجزاتي بود که اتفاق افتاد و ابرهاي آماده بارندگي در تمام طول مشعر نباريدند و فرداي آن روز که زايران ما در منا و داخل چادرهايشان بودند، باران باريدن گرفت که آن هم در تلطيف هوا تاثير زيادي داشت.
**********
* خاطره دکتر محمدعلي نيلفروشزاده / متخصص پوست و مو و رئيس مرکز تحقيقات پوست و سالک
.همه پزشکان از اينکه بتوانند درد و رنج يك بيمار را بکاهند و آرامش را به او هديه دهند، لذت ميبرند اما به عقيده من، ما متخصصان پوست و مو از اين نظر لذت بيشتري ميبريم زيرا با اينکه بيماران ما در برخي موارد درد و علايم جسمي که در ديگر بيماريها رايج است را ندارند اما از آنجا كه تظاهرات پوستي با مقوله زيبايي و سلامت رواني افراد مرتبط است، آنها بسيار اندوهگين ميشوند. رفع اين غم و اندوه و درمان مشکلات پوستي آنها و بازگرداندن زيبايي، آنچنان به اين بيماران آرامش ميدهد که در برخي موارد، توصيف نشدني است و خستگي را از تن پزشک درميآورد.
با اين مقدمه حتما متوجه شدهايد که هر يک از مراجعانام برايم خاطرهاي لذتبخشاند؛ البته به غير از آنهايي که بيماري خاصي دارند و پاسخ به درمان آنچناني در علم پزشکي براي آنها متصور نيستيم؛ چه آنهايي که براي کاشت مو ميآيند و با چهره جديدشان افقهاي روشني در زندگي به رويشان باز ميشود و چه کساني که با پوست سلامت و شاداب از ديدن خود در آينه لذت ميبرند. اما اگر بخواهم يک خاطره را مطرح کنم خاطره مادري را که چند سال پيش با دو دخترش به مطب آمده بودند تعريف ميکنم چون آن مادر در حضور من با لحني ناخوشايند از ظاهر نازيباي پوست دخترهايش صحبت کرد و با کلماتي نه چندان مناسب گفت که آنها تا اين چهره را دارند خواستگاري مناسب برايشان نميآيد. ضمنا گفت که آنها اوضاع مالي خوبي ندارند و نميتوانند داروها يا پمادهاي آنچناني براي دخترانشان تهيه کنند. نميدانستم بايد چه کار کنم اما از آنجا که حس کردم شخصيت اين دخترخانمها در حضور من بسيار خرد شده، گفتم: «هر دو را رايگان درمان ميکنم.» روند درمان را شروع کردم و مشکلات كمكم رفع شد. بعد از مدتي هر دو دختر جوان به اتفاق همسرانشان براي عرض تشکر آمدند. ديدن آنها و تماشاي شادي آشكاري که در چهرهشان موج ميزد آنقدر برايم لذتبخش بود که اين رضايت برايم با هيچ مبلغي قابل مقايسه نيست.
**********
* خاطره دکتر سيدعلي احمدي ابهري/ روانپزشک و استاد دانشگاه علوم پزشکي تهران
پروندههاي زيادي در مطب و بيمارستان روزبه دارم که تعداد قابلتوجهي از آنها، هر کدامش يک خاطره است؛ خاطرههايي تلخ و شيرين که به لطف و ياري خداوند بسياري از تلخيهايش به شيريني تبديل شده است اما خاطرهاي که بيشتر به يک داستان شبيه است مربوط ميشود به شبي سرد و برفي در بهمنماه 75 که موجب شد ساعتي سخت را پشتسر بگذارم. گرچه آن ماجرا ختم بخير شد اما علاوه بر کسب تجربه پيامي هم براي دوستان جوان روانپزشکم در رعايت طرز سخن گفتن با بيمار روانپزشکي داشت.
معمولا بيماران مطب حداکثر تا ساعت 21 ويزيت ميشدند و من همزمان با منشي مطب را ترک ميکردم ولي اگر يکي دو بيمار باقي ميماند منشي پروندهها را روي ميزم ميگذاشت و خداحافظي ميکرد. همکاران ديگر ساختمان هم تا قبل از ساعت 8 ساختمان را ترک ميکردند و سرايدار هم از اتاقک خود خارج نميشد، مگر براي باز کردن در پارکينگ. طبق روال معمول، آماده ترک مطب شدم اما پس از ويزيت دو بيمار، برخلاف انتظار، بيماري ديگر در اتاق انتظار نشسته بود. مودبانه سلام کرد و گفت ديگر کسي در مطب نيست و من بيمار آخري هستم. در را هم بستهام و کس ديگري نخواهد آمد. او را ميشناختم؛ بيماري که 2 سال بود پس از آخرين ويزيت مراجعه نکرده بود؛ آقايي 35ساله و تنومند با تشخيص اسکيزوفرني پارانوييد که هذيانهاي گزند و آسيب شديدش از گذشته در خاطرم مانده بود. او را به اتاقم دعوت کردم و پشت ميزم نشستم. روبهرويم نشست و بلافاصله کارد آشپزخانه بزرگي را از کيف دستي خود خارج کرد و روي ميز کوچک کنار دست خود گذاشت و با اشاره به آن گفت: «اين بايد تکليف من و تو را روشن کند!» گرچه ترس بر من مستولي شده بود سعي کردم بر خودم مسلط باشم و يکباره از ذهنم گذشت كه ممکن است در گذشته يکجا درست عمل نکرده باشم. علت را پرسيدم. گفت: «2سال قبل، در آخرين ويزيت، از شما سوال کردم ميتوانم به جاي آمپولي که بايد هفتهاي يکبار بزنم تيام يا مراقبه انجام بدهم؟ شما جواب منفي داديد ولي من 2 سال است آمپول را تزريق نکردهام و فقط مراقبه انجام دادهام و افسردگيام (به تعبير بيمار) هم بهبودي پيدا کرده و موجودات آسماني مرتبا سلامت و قدرت مرا تاييد ميکنند؛ به نحوي که من به آنها فرمانروايي ميکنم و چون شما اين روش را به جاي تزريق آمپول تاييد نکرديد و دشمني و سوءنيت خود را نسبت به من نشان داديد، مستوجب مرگ هستيد!» او با تفکر هذياني خودش استدلال ميکرد و راهي براي دفاع من باقي نگذاشته بود جز آنکه اعتراف کنم بشر جايزالخطا است و من از اثر مراقبه در بهبودي بيماري او آگاهي نداشتهام!
پس از حدود يک ساعت «استدلال» ايشان و «دفاعيات» بنده (!) با تعهدسپاري به اين موضوع كه از اين به بعد، به جاي تجويز آمپول به بيماران، روش ايشان را در درمان به کار برم و با تصديق آنکه ايشان فرمانروايي آسمانها را به عهده دارد، بالاخره از سر تقصيراتم گذشت و موقع ترک مطب 200 تومان هم ويزيت داد! در حالي که نياز به آرامشي عميق داشتم و توان خروج از مطب را نداشتم، فکر کردم كه در رابطه با بيمار روانپزشکي حتي پاسخ به يک سوال ساده تا چه ميزان ميتواند بر روابط بين بيمار و پزشک اثرگذار باشد.
**********
* خاطره دکتر محمداسماعيل مطلق/ دانشيار دانشگاه جنديشاپور اهواز و مديرکل دفتر سلامت جمعيت خانواده و مدارس وزارت بهداشت
شايد براي تمام پزشکاني که سالهاي جنگ را تجربه کردهاند، تمام خاطرات تلخ و شيرين پزشكي، محدود به همين دوران شود؛ سالهايي که همه، همه داشتههاي خود را گذاشتند و به ميدان رفتند.
در آن سالها من مسوول امور بيمارستاني جنوب در زمان جنگ بودم. امروز وقتي به آن سالها برميگردم حيرت ميکنم. پزشکان و پرسنل اتاق عمل در اين مناطق گاهي حتي تا 72 ساعت از اتاق عمل بيرون نميآمدند. بيماران براساس نوع بيماري و جراحت بين بيمارستانهاي مختلف تقسيم ميشدند و اعمال پيچيده جراحي مغز، شکم، ارتوپدي و سوختگيها در بيمارستانهاي گلستان، امامخميني و رازي روي آنها انجام ميشد. جراحيهاي فک و صورت نيز در مورد مجروحاني که ترکش به صورت آنها اصابت کرده بود در بيمارستان طالقاني اهواز انجام ميشد. آن روزها و در آن شرايط سخت، بيماران در بيمارستانهاي ما کمتر از 6 ساعت براي انجام عمل منتظر ميماندند. امکانات و ابزار محدود، بيماران و مجروحان فراوان و سرعت عمل و دقت پرسنل ما در آن روزها خاطرهاي را براي من ساخته که هيچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد و همواره از آن با افتخار ياد ميکنم.
**********
* خاطره دکتر حسينعلي شهرياري/ فوق تخصص بيماريهاي قرنيه رييس کميسيون بهداشت مجلس
شروع کار من به عنوان پزشک سپاه بهداشت در يکي از روستاهاي استان سيستان و بلوچستان بود. در سال 56 زماني که ما وارد اين روستا شديم، سيستم خانههاي بهداشت اقماري در اين روستا برقرار بود. آن روزها وضعيت بهداشتي درماني ما بسيار نامساعد بود. پزشک در اين نواحي بسيار کم بود و به غير از ما که به عنوان پزشک سرباز (سپاه بهداشت) در آنجا حضور داشتيم، بيشتر پزشکان، خارجي بودند؛ پزشکاني از کشورهاي هند، پاکستان، بنگلادش و... که اکثر آنها نيز به زبان انگليسي صحبت ميکردند و زبان فارسي را خوب نميدانستند و در نتيجه نميتوانستند با مردم بومي منطقه ارتباط کلامي برقرار کنند. حتي در برخي موارد ديده ميشد که پزشک خارجي توضيحات بيمار در مورد بيمارياش را درست متوجه نشده است.
يکي از مردم بومي منطقه سيستان و بلوچستان، يک روز به يکي از اين پزشکان هندي مراجعه کرد. بيماري خود را شرح داد و پزشک هم براي او نسخهاي نوشت. او بعد از گرفتن نسخه از پزشک پيش من آمد و نسخه خود را به من نشان داد. وقتي به نسخه نگاه کردم، ديدم که اين پزشک براي بيمار 6 قلم دارو تجويز کرده است. متوجه منظور اين بيمار از اينکه چرا نسخهاش را به من نشان داده، نشدم. علت را از او جويا شدم. گفت: «دکتر اين همه دارو براي من نوشته.» باز به نسخه نگاه کردم. دوباره پرسيدم «بيماريات چيست؟» مرد بومي جواب داد: «مشکل خاصي ندارم. پيش دکتر رفتم. ميخواستم سر به سرش بگذارم و گفتم بند کفشم درد ميکند. او هم اين نسخه را براي من نوشت.»
**********
* خاطره دکتر حسين طباطبايي/ متخصص پوست و مو و عضو هيات علمي دانشگاه علوم پزشكي تهران
چند سال قبل که تجربه کمتري داشتم، يک روز، دختر جواني که دانشجوي يکي از شهرستانهاي جنوبي کشور بود براي درمان جوش جوانياش به مطبم مراجعه کرد. در معاينهاش متوجه شدم که به غير از جوش جواني، مبتلا به بيماي مورفهآ (MORPHEA) در صورت نيز هست.اين بيماري، يک بيماري سيستم ايمني است که در آن، الياف کلاژن و الاستيک پوست، سفت ميشود و در مواردي نيز ممکن است با ساير اختلالهاي ايمني در اندامهاي داخلي بدن توام شود. بيماري صعبالعلاجي است که شايد در اوايل بيماري به درمان دارويي خوب جواب بدهد. به بيمار گفتم که بيماري مهمتري دارد که بايد نمونهبرداري از ضايعه مشکوک صورتش به عمل آيد تا تشخيص بالينياش تاييد شود اما او به هيچوجه زير بار نميرفت و اصرار داشت فقط جوش جوانياش درمان شود. مجبور شدم حقيقت را برايش توضيح بدهم و بگويم که اگر بيماري ديگرش تاييد آزمايشگاهي بشود، خيلي خطرناک و جدي است. قرار شد اول، داروي جوش جوانياش را بدهم تا او بعدا براي نمونهبرداري بيايد.
3 روز بعد، موقع ورود به مطبم متوجه جمعيت زيادي شدم که فهميدم حدود 10 نفر از آنها خانواده و فاميل نزديک همان دختر جوان هستند که خيلي عصبي و تهاجمي سوال ميکردند: «کي قرار است دخترمان بميرد؟!» با زحمت زياد و حوصله فراوان توانستم يکي، دو نفر از همراهانشان را که آرامتر بودند، توجيه کنم. بالاخره به خير گذشت و اين تجربه باعث شد از آن پس، هنگام گفتن مطالب مهم، بيشتر جانب احتياط را نگه دارم و بيشتر به شخصيت، درک و طبقه اجتماعي بيمارم توجه کنم.
**********
* خاطره دکتر مسعود کيمياگر/ متخصص تغذيه و رژيمدرماني و استاد دانشگاه علوم پزشكي شهيد بهشتي
حرفه پزشکي حرفهاي است که در آن طبيب ميتواند لبخند رضايت را بر لبهاي بيمار بنشاند و شايد از اين منظر، يکي از منحصربهفردترين حرفهها باشد. اگر از بيشتر پزشکان سوال بکنيم، خواهيم ديد که شيرينترين خاطرات آنها معمولا از ابراز رضايت و شادماني بيمار پس از موفقيت در درمان بوده است.
يکي از خاطرات شيرين براي من نيز در همين مورد بوده است. در اين سالها افراد مختلفي با مشکلات گوناگوني به مطب من مراجعه و تقاضاي درمان کردهاند. يکي از اين مراجعان، خانمي بود که به شدت دچار چاقي بود. او براي مشکل ناباروري خود، در شهرستان محل سکونتاش به متخصصان مختلفي مراجعه کرده بود. درنهايت پاسخ همه متخصصان به او براي بچهدارشدن، کاهش وزن بود. اين خانم پس از مدتي در تهران به مطب من مراجعه کرد. معاينات انجام و برنامهغذايي نيز براي او تجويز شد. مراحل رژيمدرمانياش چند ماه طول کشيد و به شهرستان محل سکونت خود بازگشت. بعد از چند ماه همين خانم با من تماس گرفت و گفت بعد از اتمام مراحل رژيمدرماني، باردار شده و زايمان موفقي هم داشته است. او گفت که صاحب يک دختر شده و براي تشکر از من نام فرزندش را هم «کيميا» گذاشته است.
شايد در نگاه اول، اين رشته به عنوان يک شغل براي من تلقي شود ولي با اتفاقاتي از اين دست و جلب رضايت مراجعانم ميتوانم بگويم که پزشکي و طبابت، لااقل براي من، چيزي فراتر از يک شغل است.
منبعwww.salamat.com:
/ج