اين درخت، چه قدر قشنگه!
خانم فاطمه طباطبايي (عروس امام خميني) خاطره هايي شيرين از مصاحبت با حضرت امام دارند. ايشان نقل مي کنند:
امام، روح لطيفي داشتند. من گاهي با امام، قدم مي زدم. ايشان در شبانه روز، سه نوبت، در حياط قدم مي زدند. يک بار به من گفتند: «اگر گفتي که کدام يک از اين درخت ها قشنگ تر است؟».
من تا آن موقع، توجهي به اين موضوع نکرده بودم که مثلا طرز قرار گرفتن شاخه روي ساقه، به درخت، زيبايي خاصي مي دهد. اين بود که گفتم: «خوب، اين يکي!» امام گفتند: «همين طوري نگو. چه دليلي براي قشنگي اين درخت داري؛ برو دو - سه روز فکر کن». من هم به شوخي گفتم: «چون اين درخت، سبز است!». ايشان گفتند: «نه، برو ببين زيبايي يک درخت در چيست. طرز قرار گرفتن ساقه و شاخه چه طور است. تنه ي درخت، چه شکلي است. برگ ها چه طور قرار گرفته اند. سايه ي درخت چه طور است...». درخت ديگري در گوشه ي حياط بود. نيم ساعت به غروب بود. ايشان گفتند: «فاطمه! نيستي. صبح پيش از آفتاب که من قدم مي زنم، نمي داني که اين درخت چه قشنگ است! وقتي خورشيد از آن پشت به قسمت بالاي درخت مي زند، اين قسمت درخت، زيبايي خاصي پيدا مي کند».
روزي ديگر مشغول قدم زدن بوديم. ايشان در مقابل يک ساقه گل محمدي ايستادند و گفتند: «علي که مي آيد دستش را به اين گل بزند، اين تيغ، دستش را مي برد. سر اين تيغ را شما ببريد که نرم باشد و تيغ، دست علي را اذيت نکند». از قضا باغباني که به گل ها مي رسيد، تمام تيغ هاي آن ساقه را از بالا تا پايين زد. بعد که ايشان ديدند، با تأثر گفتند: «چرا اين طور کرد؟ اين آقا همه را زده! من فقط آن يک دو تا تيغ را که پايين بود، گفتم بزند. چرا به اين گل آسيب رساند؟».1
امام، روح لطيفي داشتند. من گاهي با امام، قدم مي زدم. ايشان در شبانه روز، سه نوبت، در حياط قدم مي زدند. يک بار به من گفتند: «اگر گفتي که کدام يک از اين درخت ها قشنگ تر است؟».
من تا آن موقع، توجهي به اين موضوع نکرده بودم که مثلا طرز قرار گرفتن شاخه روي ساقه، به درخت، زيبايي خاصي مي دهد. اين بود که گفتم: «خوب، اين يکي!» امام گفتند: «همين طوري نگو. چه دليلي براي قشنگي اين درخت داري؛ برو دو - سه روز فکر کن». من هم به شوخي گفتم: «چون اين درخت، سبز است!». ايشان گفتند: «نه، برو ببين زيبايي يک درخت در چيست. طرز قرار گرفتن ساقه و شاخه چه طور است. تنه ي درخت، چه شکلي است. برگ ها چه طور قرار گرفته اند. سايه ي درخت چه طور است...». درخت ديگري در گوشه ي حياط بود. نيم ساعت به غروب بود. ايشان گفتند: «فاطمه! نيستي. صبح پيش از آفتاب که من قدم مي زنم، نمي داني که اين درخت چه قشنگ است! وقتي خورشيد از آن پشت به قسمت بالاي درخت مي زند، اين قسمت درخت، زيبايي خاصي پيدا مي کند».
روزي ديگر مشغول قدم زدن بوديم. ايشان در مقابل يک ساقه گل محمدي ايستادند و گفتند: «علي که مي آيد دستش را به اين گل بزند، اين تيغ، دستش را مي برد. سر اين تيغ را شما ببريد که نرم باشد و تيغ، دست علي را اذيت نکند». از قضا باغباني که به گل ها مي رسيد، تمام تيغ هاي آن ساقه را از بالا تا پايين زد. بعد که ايشان ديدند، با تأثر گفتند: «چرا اين طور کرد؟ اين آقا همه را زده! من فقط آن يک دو تا تيغ را که پايين بود، گفتم بزند. چرا به اين گل آسيب رساند؟».1
پينوشتها:
1. پا به پاي آفتاب، امير رضا ستوده، ج 1، ص 187.
/ج