ظم و دقّت دروعده:
روزی برای یک پیر مرد قاری قرآن که از نظر مالی در مضیقه بود و چند سر عائله داشت ،از امام کمک خواستم ،امام فرمودند :فردا ساعت 9یادم بیاورید .لذا من در دفترچه ئ مخصوص خود یاداشت کردم که فردا رأس ساعت 9جهت آقای شوشتری(همان پیر مرد قاری)به امام تذّکر بدهم.صبحها هرروز ،معمولاً ًساعت 8 صبح از منزل می آمدم بیرون،فردای همان روز ساعت 7/5صبح حرکت کردم به طرف منزل امام،چشمم که به خیابان افتاد،دیدم جمعیت موج می زند یک تکان سختی خوردم،چون جمعیت جلوی درب منزل امام جمع شده بودند.طلبه ها نیز بودند به خود گفتم یعنی چه؟در همین حال شخصی آمد جلو و پرسید؟آقا جنازه حاج قا مصطفی را به کربلا می برند یا خیر؟گفتم ای داد،زانوهایم سست شد و تازه فهمیدم که قصّه قضیه ئ شهادت حاج آقا مصطفی ،فرزند امام است .حرکت کردم و جلوتر آمدم تا رسیدم دم درب،دیدم حاج احمد آقا پشتش به درب است،گاه می نشیند و گاه می ایستد.در ضمن عمّامه نیز به سرش نیود.بی حال بود و گریه می کرد ولی آرام.شخصی که در آن نزدیکی بود فریاد زد و بلند گفت:کمی آرام تر،آقا متوّجه می شود ها؟!فهمیدم که قضّیه را هنوز به امام نگفته اند و حضرت امام چیزی نمی داند.لذا حاج سید احمد آقا و چند نفر دیگر در تدبیر بودند که خبر را چگونه به امام برسانند،چون پدرش را نشناخته بود!خمینی را هیچکس نشناخت!احمد آقا می گفت :اگر آقام بفهمد سکته می کند وحالش بهم می خورد!چون علاقه شدیدی به حاج آقا مصطفی داشت ولی غافل از اینکه«المومن کاالجبل الرّاسخ،لا تحرّکه العواصف؛مؤمن همچون کوه استوار است و تند بادها در او تأثیر نمی گذارد» (1) وقتی تصمیم گرفتند این خبر را به امام بدهند،باهم هماهنگی کردند که مطلب را یکهو به امام نرسانند،لذا دسته جمعی رفتند خدمت امام نشستند،بعد از احوالپرسی یکی گفت ،از حاج آقا مصطفی چه خبر؟دیگری گفت ،الان از بیمارستان تلفن کردند و گفتند ایشان را مثل اینکه باید زودتر برسانند بغداد،تا اینرا گفتند ،حاج احمد آقا نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و شروع کرد به گریه،امام که تا این لحظه ساکت بود ند با حالت جدّی فرمودند:«چته احمد،مگر حاج مصطفی مرده،اهل آسمانها می میرند،اهل زمین کسی باقی نمی ماند و همه می میرند»و بعد با خونسردی کامل فرمودند :آقایان بفرمائیدسراغ کارتان و خودشان هم بلند شدند بروند وضو بگیرند زیرا ساعت وقت خواندن قرآن امام رانشان می داد!لذا بعد از وضو مشغول خواندن قرآن شدند.بعد از آن امام تشریف آوردند داخل حیاط،تمام علمای عرب برای عرض تسلیت آمده بودند،در آن موقع به یاد ساعت 9 صبح افتادم،با خود گفتم ،عجب کاری شد،کی دیگه می تواند الان به امام بگوید که فلانی اینطور،آنهم در این شرایط .اصلاً درست نیست.واین به عقیده من نادرست و سخت آمد.امام داخل حیاط آمدند و نشستند و هر کس که می آمد جلویش،ایشان بلند می شدند.من دم درب حیاط ایستاده بودم که یک وقت دیدم حضرت امام نگاه تندی به من کردند،من اول جا خوردم و نگاهی به سر و روی خود انداختم ،چون نگاه امام را می دانستم امام با نگاه خود با افراد حرف می زد!رفتم و عرض کردم بله آقا چه می فرمائید؟امام فرمود:بیائید اینجا ،رفتم جلوتر،سرم را بردم جلو وایشان در گوشم گفت:مگر قرار نبود ساعت 9 صبح شما برای آن شخص که گفتی به من تذّکر بدهی و یادم بیاوری .الان ساعت 9/10دقیقه است!تا امام این جمله را فرمودند گریه ام گرفت و دو دستی به صورت خود م زدم و گفتم ،آقا با این اوضاع و احوال ...امام فرمودند یعنی چه؟بلند شوید و بیائید .امام از وسط مردم رد شدند و رفتند توی اطاق و مقداری پول داخل پاکت گذاشت و طوری این کار را انجام داد که کسی اصلاً متوجّه نشد ،بعد با آب دهان مبارک درب پاکت را تر کرد و چسباند ،سپس رو به من کرد و فرمود.همین الان پاکت را می بری و به آن شخص مریض می دهی و از قول من هم احوالپرسی می کنی و زود می آیی !!
...من بعد از اینکه پول را برای آن شخص بردم ،برگشتم به منزل امام .امام تا مرا دیدند دوباره از وسط جمعیت رو کرد و به من فرمود:آنرا بردی و دادی ،گفتم :آری ...نزدیک ظهر شد ،امام گفتند ،می خواهم بروم مسجد!وقتی مردم فهمیدند امام به مسجد می آید جمعیّت یک دفعه از هر طرف به مسجد ریختند ،زیرا کسی انتظار نداشت در این شرایط امام به مسجد تشریف بیاورند .ولی امام برنامه روزانه خود را حتی در سخت ترین شرایط به هم نمی زند و وقتی که امام به مسجد رسیدند ،مردم گریه می کردند ،،چه گریه ای،ضجّه می زدند وقتی که امام را دیدند کوچه را باز کردند و امام داخل مسجد شد دراین حال من متوجه شدم که عربها یکدیگر را با تعجّب نگاه می کردند و به هم می گفتند :«خمینی ابداً مایبکی ؟»(2)(3)
تنظیم ساعت پلیسهای فرانسه با وقت نماز امام :
نظم و ترتیب در زندگی امام در پاریس حتی روی برنامه و کار پلیسهای فرانسه هم اثر گذاشته بود من از داخل پنجره ئ اتاقم که درمنزل امام بود می دیدم که هنوز در منزل امام باز نشده آنها از ماشینها پیاده می شدند تا امام را بدرقه کنند .پلیسها چند بار به برادرها گفته بودند ما اگر ساعتمان گاهی عقب یا جلو باشد از روی تنظیم وقت امام برای نماز ،ساعت صحیح را می فهمیم و این نظم برای آنها خیلی عجیب بود.(4)
موقع تفریح باید تفریح کنی:
امام وقتی می بینند من روزهای تعطیل مشغول هستم ،می گویند:«به جایی نمی رسد،چون باید به موقع تفریح،تفریح کنی»این مسأله را به پسر من جدّی می گویند و این نقل قول از خود امام است چون در حضور من مکرر به پسر من می گفتند :«من نه یک ساعت تفریحمم را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم .»یعنی هر وقتی را برای چیز خاصی قرار می دادند و به پسر من هم این نصیحت را می کنند که تفریح داشته باش ،اگر تداشته باشی نمی توانی خودت را برا ی تحصیل آماده کنی.(5)
برنامه شبانه روزی امام بعد از انقلاب اسلامی در ایران :
حضرت امام ساعات شب و روز را چنان تقسیم کرده بودند که هر کس می توانست حدس بزند که ایشان الان مشغول چه کاری هستند و برنامه ایشان در شبانه روز به این قرار بود :
-ساعت 3 شب بر می خاستند جهت رسیدگی به اخبار جهان که قبلاً از روزنامه های خارجی ترجمه شده بود و برنامه های عبادی.
-ساعت 7 صبح صبحانه می خوردند.
-بعد از صرف صبحانه تا ساعت 9 صبح به کارهای مربوط به مسائل ایران می پرداختند.
-از 9 صبح تا 10صبح به کارهای شخصی می پرداختند.
-10تا12ظهر مصاحبه ها و دیدارهای خصوصی داشتند.
-12تا2بعد ازظهر برنامه ئ نماز و نهار بود و بعد از آن یک ساعت استراحت می کردند.
-از ساعت 3الی 5بعد از ظهر به کارهای مربوط به ایران در رابط با خودشان از قبیل اخبار و نامه های رسیده می پرداختند.
-از ساعت 5 بعد از ظهر تا نماز مغرب و عشا ئ رسیدگی مجدد ایشان به مسائل داخلی ایران بود.
-ساعت 9 شب موقع شام ایشان بود.
-بعد از شام تا ساعت 11شب به رادیوهای مختلف و اخبارهائی که قبلاً ضبط شده بود ،گوش می دادند و ساعت 11 شب می خوابیدند. این نظم به انسان درس می دهد و نشان می دهد که هر کسی با ایجاد نظم در زندگی می تواند فکر بی جا،و کاری که بعداً باعث پشیمانی شود را از زندگی خود حذف کند.حضرت امام آنچنان نظمی در امورات زندگی خود داشتند ،که انسان را مبهوت می کند این چنین نظمی در مسائل سیاسی ،اجتماعی،کشور داری و خلاصه در کلیه امور زندگی ایشان به چشم می خورد.(6)
نظم و دقت در حرکات :
شگفت انگیز تر اینکه در حرکت و سکون امام نیز نظم و برنامه ئ ویژه ای حکفرمائی می کرد مثلاً ایشان هنگامی که می خواست از جا بلند شود همیشه دست چپ را برروی زمین می گذاشتند و از جابر می خواستند و نیز می خواستند برای تدریس بالای منبر برود ابتدا پای چپ را برروی پلّه ئ منبر نهاده با مکثی کوتاه بالا می رفتند ،در خیابان همیشه از سمت راست حرکت می کردند ،موقع را ه رفتن گامهای سنگین بر می داشتند ،با سرو گردنی استوار راه می رفتند ،از سر پایین انداختن حتی در مواقع بارانی که سر به طور طبیعی و نا خود آگاه به پایین خم می شود خودداری می ورزیدند.(7)
ساعت قدم زدن دیر شد:
ما جلسه ای خدمت ایشان داشتیم ،نشسته بودیم بحث ما طول کشید زیاد صحبت کردیم و سط صحبت ،امام یک وقت به ساعت نگاه کردند و فرمودند که «ساعت قدم زدن دیر شد»،رأس ساعتی که پزشکان به ایشان می گفتند باید قدم بزنید ایشان بلند می شدند و قدم می زدند.(8)
درساعت تفریح درس نخوانید:
به یاد دارم که امام همیشه می گفتند که درساعت تفریح ،درس نخوانید و در ساعت درس خواندن،تفریح نکنید،هر کدام در جای خود ،همچنین گفتند که از زمان کودکی یاد ندارند که خودشان ،هیچ وقت ساعت این دو را با هم عوض نکرده اند.(9)
منظّم بودن اتاق کار:
گاهی که به اتاق امام می رفتیم با اینکه انباشته از کتاب و کاغذ و یادداشت بود مع ذلک هر کاغذ یا یادداشتی را می خواستند فوراً پیدا می کردند ،برای اینکه تمام آنها را با نظم و درجای مخصوص به خود بود.(10)
تنظیم ساعتها با عبورامام:
نقل شده است که وقتی امام در قم بودند ،مغازه داران آن شهر ساعتهای خویش را برمبنای عبور امام تنظیم می کردند ،مثلاً اگر امام رأس ساعت 5 از مقابل مغازه ای عبور می کردند هر روز عبور ایشان رأس همین ساعت انجام می گرفت.(11)
گفته بودم ساعت 8!
از خادم امام نقل شده است که:یک روز امام زنگ زدند و فرمودند:شیر آب چکّه می کند .قرار شد ساعت 8 صبح فردا بروم و آنرا درست کنم .روز بعد ساعت 8/5بود که پشت در اتاق بودم از ایشان اجازه گرفتم که وارد شوم و شیر آب را تعمیر کنم.امام از داخل اتاق به من فرمودند :«گفته بودم ساعت 8،حالابرو فردا ساعت8بیا».(12)
جدول شبانه روزی :
امام برای کار روزانه شان جدولی داشتند که خود ایشان آنرا تهیه کرده بودند در آن جدول کارهای همه ساعات شبانه روز امام درج شده بود،به جز ساعاتی از شب که برای نماز شب و راز ونیاز باخدا از خواب بر می خاستند.(13)
بیست و سه ثانیه دیگر مانده است!
امام دربیست و چهارساعت،نیم ساعت رابه راهپیمایی اختصاص داده بودند و طبق برنامه در حیاط قدم می زدند ،و وقتی که راهپیمایی شان تمام می شد روی نیمکتی که در حیاط بود می نشستند و معمول بود که پس از راهپیمایی بایستی چای میل می کردند .یک روز جمعه که هوا خوب بود و ایشان طبق معمول در حیاط قدم می زدند ،وقتی نیم ساعت گذشت،همسرم(دختر حضرت امام)به امام گفت:آقا چای بیاورم خدمتتان؟ایشان به ساعتشان نگاه کردند و فرمودند :«23ثانیه دیگر مانده است!»اینقدر زمان را به تصّرف در آوردن و از لحظات استفاده کردن،خیلی عجیب است!(14)امام حّتی یک لحظه از عمر گرانمایه ئ خود را به بیهودگی نمی گذراندند و دائماً مشغول کار می باشند.اگر شخصی یک دفتر بر می داشت و با امام حرکت می کرد،دائماً می توانست از حرکات و سکنات امام کارهای خوب ثبت کند.حضرت امام خمینی در عین پرکاری و تلاش مداوم ،چنانچه دیدید بسیار منظّم بودند و اگر بگوئیم یکی از اساسی ترین رموز موفقیت ایشان در زندگی «نظم»است مطلب اغراق آمیزی نگفته ایم.لذا اهل منزل امام زندگی ایشان را به صورت یک ساعت خودکار و اتوماتیک درک کرده بودندبه خاطر همین کارهای خودشان را روی کارهای امام منظّم می کردند.(15)
آنچه در این اوراق آمد و برگی بود چند از دفتر فضائل اخلاقی این مرد الهی،کسی که به جان مّلت ایران روحی تازه دمید وغبار آیینه ئ معرفتها برگرفت به امید آنکه ،این اندک کفایت بسیار کند.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تادگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
پینوشتها:
1-المناقب ج2،ص347.
2-خمینی چرا اصلاً گریه نمی کند؟امام مانند هر روز نمازشان را خواندند و سپس به منزل برگشتند .
3-حجه الاسلام فرقانی ،سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ج1،ص61 با کمی تلخیص.
4-مرضیه حدیده چی ،برداشتهای از سیر ه ئ امام خمینی ،ج2،ص37.
5-زهرا مصطفوی ،برداشتهایی از سیره ئ امام خمینی ،ج2،ص31.
6-مرضیه حدیده چی دباغ،سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ،ج4،ص50.
7-بررسی و تحلیل از نهضت امام خمینی ،ج1،ص30.
8-مقام معظم رهبری ،برداشتهای از سیره امام خمینی ،ج2،ص31.
9-عاطفه اشراقی (نوه امام )،برداشتهایی از سیره ئ امام خمینی ،ج2،ص31.
10-دکتر محمود بروجردی ،برداشتهایی از سیره ئ امام خمینی ،ج2،ص7.
11-یکی از محافظین ،برداشتهایی از سیره امام خمینی ،ج2،ص14.
12-حسن سلیمی ،برداشتهایی از سیره ئ امام خمینی ،ج2،ص5.
13-حجه الاسلام انصاری ،همان ،ج2،ص7.
14-دکتر محمود بروجردی ،پابه پای آفتاب ج1،ص164.
15-حجه الاسلام انصاری،سرگذشتهایی ویژه از زندگی امام خمینی ،ج2،ص61.